دوشنبه 21 سپتامبر 15 | 10:32

شعر:‌ بر بقیع و غُربت و دردَت سلام

در بقیع عاشقی، ای گَشته خاک | ای به زهرِ کینِ نامردان هلاک || بر تو ای مولای تنها اَلسَّلام | بر دلت ای داغِ زهرا اَلسَّلام


باشگاه مخاطبان تریبون مستضعفین -منصور نظری

بقیعسوگِ عشق

هَم گُداز آهِ زینب در دَمشق|
کربلا را می‌سُرایم سُوگِ عشق

قد کمان و دل پریش و رو کبود
می‌دهد گیسویِ زهرا بویِ دود

دست بر پهلویِ خون آلودِ خویش
از غم و دردِ علی، دل را پریش

در میانِ اشک و آه و سوز و ساز
تا سحر بنشسته می‌خواند نماز

چَشمِ باران گشته خیس از اشکِ عشق
می‌کِشد بر دوش ،زهرا مَشکِ عشق

می‌کِشد بر دوشِ تنهاییِ خویش
مَشکِ درد و رنجِ زهراییِ خویش

مانده جای زخمِ کُهنه بر تَنَش
تَر شده از خونِ دل، پیراهنش

بَس که می‌گیرد ز خونِ دل وُضو
گَشته سجاده ز خون، رنگین از او

آن  خدا را بسته چشمانش قُنوت
بی‌صدا می‌گرید او شب را سکوت

می‌چکد خونش به خاکِ کوچه باز
با قَدِ خَم گَشته می‌خواند  نماز

محشری بر پا به عرش حق شُدَست
می‌زند بر سر ملک شوریده دَست

عرشیان بر سینه و بر سَر زنان
از غمِ زهرا به لب آورده جان

آسمان از داغ او از پا نشست
غرقه در خون جسمِ زهرا گشته است

میزند بر سر ملک شوریده دَست
که ین مه در خون نشسته فاطمه َست ؟!!

وین به خاک کوچه‌ها افتاده کیست؟
کَز غمش باید خدا را خون گِریست ؟

ضَجه زهرا می‌زند در پُشتِ دَر
خاکِ ماتم می‌کند حیدر به سر

بینِ دیوار و دری جا مانده عشق
در میانِ کوچه تنها مانده عشق

پهلویِ زهرا به میخ در شِکَست
کربلا در کوچه‌ها بر پا شُدَست

اسمان خواهد بیفتد بر زمین
لرزه افتاده به ارکانِ یقین

دست و بازو بسته و تنها، وَلی
می‌چکد خون از تنِ یاسِ علی

می‌زند سَر از دِلِ حیدر شَرَر
می‌کند بر مرگِ زهرایش نظر

زان شَرارِ در دلِ تفتیده‌اش
اشکِ آتش می‌چکد از دیده‌اش

گَشته پرپر یاسِ تنهای علی
غرقه در خون گشته زهرایِ علی

شب چراغانیِ چشمِ خیسِ او
بغضِ غم، ره بسته او را بر گلو

بَستۀِ خون، چشمِ غَرقه شَبنَمَش
در بغل بگرفته زانویِ غَمَش

بر غمِ عشقِ علی آن مبتلا
قامتش خم گشته از بارِ بلا

خانۀِ خاکیِ او درگاهِ عشق
مُلکِ دل را او که شاهنشاهِ عشق

در شبِ تارِ علی او ماهِ عشق
شد علی را جان فدا در راهِ عشق

هم گُدازِ سوزِ آه و ناله‌اش
قومِ عاشق در  طوافِ هاله‌اش

آتش و میخِ در و ضربِ لَگد
کربلا را نقش خون بر چهره زَد

با لگد تا دربِ خانه باز شد
ماجرایِ کربلا آغاز شد

بر زمین، خونِ دلِ زهرا  چکید
کربلا زان ماجرا آمد  پدید

کربلا  آمد ‌چنین آغازِ عشق
فاشِ خون شد بر سرِ نی، رازِ  عشق

رویِ زهرا شد ز سیلی تا کبود
این چنین آمد بلا اَندر وجود

قلب زینب این‌چنین شد پُر شَرار
بر دمشقِ عاشقی شد رهسپار

زآسمان چشمِ  زینب در  دمشق
تا همیشه می‌چکد بارانِ عشق

حُبِّ دنیا سینه‌ها بیتاب کرد
ظلم بر اولاد زهرا باب کرد

در دلِ آن کوچۀ آتش فِشان
ابتدایِ کربلا آمد نشان

از لهیب جور ضحاکان دون
زان سپس شد فرقِ حیدر غرقه خون

کُشته شد آن شاهِ بی‌همتای دین
شد روان، مینای خونش بر زمین

تیغِ کین آمد علی را تا  فُرو
شد روان، خونِ خدا از فرقِ او

باده نوش  فُزتُ ربَّ الکعبه مَست
رهسپارِ وادیِ دورِ  اَلَست

سِرُّ الاَسرار وَلا او را عَیان
او شد او تا من نباشد در میان

چون علی را آمد آخر دُورِ دَرد
بارِ تنهایی چو قَدَّش تا بِکَرد

دورِ غم را نوبت آمد بر حَسَن
تا کند شولای غربت را به تن

بی‌کس و بی‌یار و یاور چون علی
نورِ زهرایی ز رخسارش جَلی

وانهادندش به میدان‌های دَرد
در شب دِیجور غم‌ها ،کوچه گرد

آن غریبِ شهرِ تنهاییِ خویش
کربلایِ بی‌کسی را سر به‌پیش

بی‌کس و تنهاترین سردارِ عشق
می‌کِشَد مستانه سر بر دارِ عشق

در بقیع عاشقی بر خاکِ آه
خُفته ماهِ فاطمه بی‌سرپناه

از فریب و فتنۀِ بَد روبهان
لخته‌لخته  خون برونش از دهان

وز لبانش خورده احمد انگبین
پاره‌پاره شد جگر او را ز کین

چون هلاک آمد علی را نورِ عِین
عاشقی را نوبت آمد بر حُسین

عاشقی را مُنتَها آمد پدید
نوبتِ بر کربلایِ او رسید

غرقه در خون شد پگاهِ عاشقی
بر سر نی شد اِلهِ عاشقی

شد روان خون خدا بر خاکِ عشق
کربلا شد مرکزِ افلاک ِعشق

زان سپس شد دورِ زینُ العابِدین
ساقیِ میخانۀ عینُ‌ُالیَقین

آن جگرخونِ غم و دردِ حُسین
زنده او را کربلا از شور و شین

داغ و دردِ کربلا را دیده او
خون دل از چشم تر باریده او

شاهد بزم بلا در روزِ هست
خط نویس دفترِ سرخِ الَست

بر سر نی سِرِّ حق را دیده فاش
چهرۀِ آیینه‌ها را غم خراش

از تبار فاطمه، سجادِ عشق
پیرِ زینب در خراباتِ دمشق

ساربانِ کاروانِ اشک و آه
بر شبِ تارِ غریبان گَشته ماه

تازیانه خورده تن او را بَسی
آن امیر کاروان بی‌کسی

دست و پا در بند و زنجیر و اسیر
از غمِ شام ِغریبان گَشته پیر

آن قَتیلِ گریه و سوز و گداز
خوانده بر سجادۀِ آتش نماز

بر سر نی دیده حق را رمز و راز
اَرغَنون کربلا را غم نواز

دل به درد عشق زهرا مبتلا
سینه‌اش ماتم سرایِ کربلا

آن لبالب دیده‌اش از ژاله‌ها
هم نشین اشک و آه و ناله‌ها

روضه خوانِ مجلسِ داغِ حسین
سروِ قَد، خَم گشتۀِ باغِ حسین

غم سُرایِ ساقی و دستان و مَشک
شب نشینِ مجلسِ غمبارِ اَشک

ما رایتُ فی البَلا الِّا جَمیل
زهرِ کین آخر نمود او را قَتیل

نینوا را راویِ عشق و وَلا
مانده جا از کاروانِ کربلا

آن به داغ و درد و محنت مبتلا
دورِ  او هم شد به پایان  در بَلا

آن به آب، آتش گرفته سینه‌اش
غرقه باران دیدۀ آیینه‌اش

خرقۀِ سبز ولا را لاله پوش
از مِیِستان ولا مِی کرده نوش

آخر افکندش زِ پا زهرآبِ کین
کُشته شد لب تِشنه زینُ العابدین

دورۀِ سجاد و غم‌ها شد به سر
کربلا شد نوبتِ ماهی دگر

زان فریبا غنچه‌هایِ یاس عشق
سهم باقر شد فَدَک، میراثِ عشق

وارث حیدر به علم و فَهم او
خرقۀ سبز ولا شد سَهم او

از حسین و از حسن او را تبار
از گناه عشق زهرا سر به دار

یاد زهرا داده قلبش را جَلا
بر دلش داغ کبود کربلا

دیده اشک و آه زینب را عیان
قصۀِ سرخ ولا را غم بیان

پنجمین شمس فروزان ولا
وارث میراث سرخ کربلا

بی ضریح و گنبد  و بی بارگاه
وارث زهرا به اشک و سوز و آه

حیدری دیگر به شهر کوفه باز
غرقه سوز و گریه می‌خواند نماز

راویِ غمنامۀِ ساقیُ و مشک
کربلا را قصه گویِ آه و اشک

نورِ چشمان تر سجادِ عشق
داده زُلفِ غرقه خون، بر بادِ عشق

آن قدح نوشِ شرابِ حیدری
آن علی را وارثِ انگشتری

کرده زهر کین جگر خونش به درد
می‌کشد از سینه پُر غم، آهِ سرد

خِرمنِ زهرا به آتش کِشته باز
پردۀِ دل میزند شوریده ساز

در بقیع عاشقی،  ای گَشته خاک
ای به زهرِ کینِ نامردان هلاک

بر تو ای مولای تنها اَلسَّلام
بر دلت ای داغِ زهرا اَلسَّلام

بر بقیع و غُربت و دردَت سلام
بر غزلنوشانِ شبگردت سلام

بر جگر، خون گَشته از زَهرَت سلام
بر وجود نادِرِ دَهرَت سلام

بر تن رنجورِ بیمارت سلام
بر دو چشمِ خیسِ غمبارت سلام

بر حسن بر باقر و صادق سلام
هرکه را بر فاطمه عاشق سلام

ای اسیر بند و زندانِ دمشق
ای شهیدِ کربلای شور و عشق

اَلسَّلام ای باقرِ اولادِ یاس
اَلسَّلام ای با محمد هَم جِناس

از دَمَت ای زنده اسلام آمده
ای ز عِلمَت شیعه را نام آمده

 

تشنه لب ای کُشته، بر کامَت سلام
بر گُلِ یاسِ علی، مامَت سلام

بر حسین آن جَدِّ مظلومت سلام
بر دل تنهای مغمومت سلام

می‌چکد خونِ جگر از چشمِ ماه
می‌کند زهرا پریشانش نگاه

باقر علم نبیین کشته شد
زهر کین را قلب او آغشته شد

نور چشمِ خیسِ زین العابدین
-سینه‌اش پر تاب و تب  از زهرِ کین

شیعه را هستی به یغما می‌رود
فاخِرِ اولادِ زهرا  می‌رود

می‌رود تا کربلایی‌تر شود
در شهادت وارث حیدر شود

می‌رود تا زنده ماند نام عشق
تا به مرگ  خود کند اکرام عشق

این‌چنین باشد سر انجام وَلا
تشنه لب جان دادنِ در کربلا

به امید ظهور حضرت یار…..

 

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.