بساطش را پشت به یکی از مغازه ها پهن کرده است. مغازه هایی که حالا بعد از 17 سال به بساط و پیرمرد عادت کرده اند. پای بساط پیرمرد از 17 سال پیش، به خیابان باز شده است:«با این سنم مستأجر هستم. هر روز از صبح تا شب دستفروشی می کنم. از عهده ی کار دیگری هم برنمی آیم.»
بساط پیرمرد، یک حصیر است و چند بسته قرص مسکن، شانه و نخ و سوزنهایی که نگاه اغلب عابران را به خود جلب نمی کند. سرفه های پیرمرد 70 ساله در شلوغی خیابان شنیده نمی شود. کلاهش را کمی نزدیکتر می آورد. لبه ی کلاه را دودستی توی دستش می چپاند:«بیمار هستم. چند روز نتوانستم بساطم را پهن کنم. هزینه ای برای درمان ندارم.»
سرفه های پیرمرد، تند و تندتر شده. از کنار بساط بلند می شود. به مغازه ی بغل دستی اش می رود. لیوانی آب، سرفه هایش را کمتر می کند. پوست پشت دستهایش، ترکهایی است به هم پیوسته که چروکیده تر از صورتش است:«هر روز از صبح تا ظهر و از عصر تا غروب بساطم پهن است. بیشتر روزها با دست خالی به خانه می روم. کمتر کسی از من خرید می کند. اصلاً بساطم را نمی بینند.»
بغضهای دستفروش
پیرمرد اگر شانس بیاورد؛ روزی 2 تا 5 هزار تومان کاسب می شود. این پولها هم خرج خرید بساط است و بیماری ای که بدون پول از تن پیرمرد بیرون نمی رود. پیرمرد صورتش را برمی گرداند. کلاه را می کشاند روی صورتش. با پشت دست، صورت خیس شده اش را پاک می کند:«این اشکها برای خودم نیست. برای زنم است که بیمار، کنج خانه دراز کشیده است.»
پیرمرد با همسرش در خانه ای اجاره ای تنها زندگی می کند. گوشه ی خانه اش، تختخوابی است که بانو روی آن می نشیند. پاهایش را دراز می کند:«پاهایم درد دارد. نمی توانم روی زمین بنشینم.»
پیرمرد قرصهای همسرش را از یخچال بیرون می آورد. در یخچال، کهنه زنگ زده است. لیوانی آب و چند دانه قرص رنگارنگ در دستهای پیرزن، آرام می گیرد:«پیری است و هزار درد. چکار می شود کرد؟ دوا و درمان هم پول می خواهد. دستت که خالی باشد؛ جایت در هیچ جایی نیست.»
بغضهای دستفروش
پیرزن، گره روسری اش را پشت سر می اندازد. پایش را دراز می کند. ساعت از دو عصر گذشته است. دوباره بساطش را روی شانه می اندازد. بساطش در همان جای همیشگی پهن می شود. پیرمرد اجناس بساطش را زیر قیمت بازار می فروشد. سود اندکی در جیبش می رود. نمی خواهد این چند تکه خرده جنس روی دستش بماند:«در این شهر کاری که نیست. برای جوانها هم کار پیدا نمی شود؛ وای به حال من پیرمرد.»
نزدیک غروب می شود. کرکره ی مغازه های بغلی پایین می آید. پيرمرد، تنها نشسته. كنار پاهايش کاغذ مي سوزاند. پاي راستش را نزديكتر به آتش مي گيرد:«پایم را باید گرم نگه دارم.»
عابران با نایلونهای آجیل و تنگ ماهی قرمز از کنار پیرمرد و بساطش در یکی از خیابانهای کوهدشت می گذرند. بازار حالا شلوغتر شده است. پنج روز به عید مانده؛ همه در تب و تاب خرید عید هستند. نگاه عابری روی بساط و پیرمرد گره نمی خورد. کودکی دست مادرش را به زور به بساط پیرمرد می کشاند:«مادر! برای مادربزرگ قرص مسکن بگیر. پایش درد می کند.»
بغضهای دستفروش
مادر بسته ای قرص را می خرد. کودک با خوشحالی بسته ی قرص را در جیبش می گذارد. مادر و کودک، اولین خریدار بساط پیرمرد در روزهای بی مشتری شده اند.
امروز مثل روزهای دیگر، بساط پیرمرد فروشی نداشته است. امروز هم حکایت دوباره ی بساطی که بساطی نیست؛ روایت شده. پیرمرد برای درد پایش، قرص مسکنی را توی دهان می اندازد. دستی به سر و رویش می کشد. خودش را می تکاند. نگاهی به آسمان می اندازد:«خدایا شکرت».
امروز هم پیرمرد با دست خالی و نگاهی به آسمان به خانه می رود؛ حتا اگر نوروز و بهار در راه باشد.
Sorry. No data so far.