دوشنبه 27 دسامبر 10 | 22:00

یک روستا نگران؛ یک ایران افتخار

حالا «علی صبوری» نزدیک به 7 ماه دیگر آزمون کنکور دارد. مطمئن است که قبول می‌شود. نزدیک نهم دی که می‌شود، انگار انگیزه‌ها به او هجوم می‌آورند که بیش‌تر بخواند. قول و قرارش را هم گذاشته است. می‌خواهد فیزیک هسته‌ای بخواند. به پاس همه گام‌هایی که در نهم دی ماه ۱۳۸۸ برداشته شد.


تریبون مستضعفین – حسن میثمی – پارسال همین موقع‌ها سوم دبیرستان بود. چند ماهی می‌شد که شنیده بود در «تهران» بعد از انتخابات اتفاقاتی افتاده است. اما نتوانسته بود درست و حسابی بفهمد که ماجرا از چه قرار است. حتی گفته های پسر «حسین آقا» هم که در دانشگاه شریف درس می‌خواند، نتوانست خیلی روشنش کند. البته گذشت زمان هم به فراموشی‌اش خیلی کمک کرده بود. دیگر بی‌خیال شده بود. مطمئن بود که دارد خوب درس‌هایش را می‌‌خواند تا بتواند راحت‌تر به دانشگاه برسد. همین برایش کافی بود.
مدرسه نوسازشان هم باعث شده بود خیالش راحت‌تر باشد و برای حضور در کلاس‌ها، 50 کیلومتر راه نرود. آن هم در آن سرمای کوهستان.
علی، دانش آموز سال سوم دبیرستان دبیرستان شهید فهمیده یکی از روستاهای استان کرمانشاه بود. گرچه سنش برای شرکت در انتخابات قد نمی‌داد، اما همیشه می‌گفت: «من رأی دادم. مهم نیست به چه کسی.»
یک روز کامل را گذاشت پای صندوق. ایستاد و چشم‌هایش را دوخت به تعرفه‌ها؛ با آن کلاشینکفی که از بسیج مسجد روستا گرفته بود، امنیت روستا را برای روز انتخابات تضمین کرده بود. برای همین بود که مردم روستا باور می‌کردند وقتی سرش را بالا می‌گرفت و با ادعای تمام می‌گفت: من هم رأی دادم.

**

ظهر عاشورا تمام شد. آمد خانه که استراحتی کند و برای مراسم شام غریبان حاضر شود. داشت چشم‌هایش گرم می‌شد که صدای مادرش بیدارش کرد. با تلفن حرف می‌زد انگار: «الآن با پسر حسین آقا حرف زدم. می‌گفت قیامت بوده تهران. از خدا بی‌خبرها ظهر عاشورایی نمی‌دونم چه کاری کردن که حسین آقا یک بند داره گریه می‌کنه.»
تا اخبار ساعت 19 خیلی فاصله‌‌ای نبود. صبر کرد تا ببیند تلویزیون چیزی پخش می‌کند! همان اوایل اخبار را دید. برایش همان کافی بود تا شال و کلاه کند. مادرش به دلشوره افتاد: «علی جان. کجا میری پسرم؟»
-باید برم تهران مامان. دلم شور می‌زنه. نکنه بلایی سر رهبر بیارن؟
گریه امان علی را بریده بود. مادرش آرامش کرد. خیالش را جمع کرد که «مردم تهران خودشون حواسشون هست. همین روزها حساب این بی‌دین‌ها را می‌گذارند کف دست‌شان. کسی که حرمت عزای اباعبدالله را بشکنه، بی‌جواب نمی‌مونه.»
آرام‌تر شد. گرچه چیزی از دلشوره‌اش کم نشد.

**

دور روز نگذشت که خبر قرار راهپیمایی نهم دی دهان به دهان بین همه اهالی چرخید. نگران فقط علی نبود؛ نگران مردم یک روستا بودند. همان‌جا بود که قرارها گذاشته شد: «مشتی غلام باربند تراکتورش رو می‌بنده و آماده می‌کنه، سعید آقا هم مینی‌بوس‌اش را ردیف کنه، حسین آقا هم که وانت داره. روز راهپیمایی همه می‌ریم شهر.»
اگر مادر علی مانع نمی‌شد، علی دوست داشت برود تهران. اما انگار قرصی دل «معصومه خانم» هم به دل علی افتاد. خیالش راحت شد که تهرانی‌ها، این جماعت را بی‌آبرو می‌کنند. تا نهم دی برایش ثانیه‌ها مهم بود.

**

حالا «علی صبوری» نزدیک به 7 ماه دیگر آزمون کنکور دارد. مطمئن است که قبول می‌شود. نزدیک نهم دی که می‌شود، انگار انگیزه‌ها به او هجوم می‌آورند که بیش‌تر بخواند. قول و قرارش را هم گذاشته است. می‌خواهد فیزیک هسته‌ای بخواند. به پاس همه گام‌هایی که در نهم دی ماه ۱۳۸۸ برداشته شد.

بعد از یک سال، نگرانی علی شده بود قوت قلب. قوت قلب یک روستا. قوت قلب یک کشور.

  1. حاج محمد
    28 دسامبر 2010

    مرسی . خوب بود

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.