محمد یلماز – این چند خاطره را از کتاب «یک ساغر از هزار» که نوشته ی عروس حضرت امام است، انتخاب کردهام:
یک روز که با امام مشغول قدم زدن بودم، ایشان در مقابل یک ساقه گل محمدی ایستادند و گفتند: «علی که میآید دستش را به این گل بزند، تیغ دستش را میبرد. سر این تیغ را شما ببرید که نرم باشد و تیغ دست علی را اذیت نکند».
از قضا باغبانی که به گلها میرسید، تمام تیغ های آن ساقه را از بالا تا پایین زد. بعد که ایشان دیدند، با تأثر گفتند : «چرا این طور کرده این آقا و همه را زده؟ من فقط آن یک تیغ را که پایین بود، گفتم بزند. چرا به این گل آسیب رساند؟».
***
امام در نجف به دو سه نفر جداگانه گفته بودند که اخبار رادیو را برایشان نقل کنند؛ آنها خبر را می نوشتند و می آوردند؛ اما هر یک از آن دو سه نفر فکر می کرد فقط خودش این مسئولیت را به عهده دارد و هیچ کدام از دیگری خبر نداشت؛ و این همان زیرکی و دانایی خاصی بود که ایشان داشتند که با این کار هم خب صحیح را می توانستند پیدا کنند و هم افراد را می توانستند بهتر بشناسند.
***
خانم تعریف می کردند که چون بچه هاشان شبها خیلی گریه می کردند و تا صبح بیدار می ماندند، امام شب را تقسیم کرده بودند؛ یعنی مثلاً دو ساعت خودشان از بچه نگهداری می کردند و خانم می خوابیدند و دو ساعت خود می خوابیدند و خانم بچه ها را نگهداری می کرد. روزها بعد از تمام شدن درس، امام ساعتی را به بازی با بچه ها اختصاص می دادند تا کمک خانم در تربیت بچه ها باشند.
***
یک بار از امام (ره) پرسیدم: «شما هیچ وقت سیگار نکشیدید؟».
امام گفتند: «جوان که بودم سیگار می کشیدم، یک بار که زیر کرسی نشسته بودم و مشغول کتاب خواندن بودم، میل به سیگار کردم، کتاب را کنار گذاشتم و به طرف سیگار رفتم، بعد احساس کردم این میل را که موجب می شود من کتاب را کنار بگذارم و بروم دنبال سیگار، باید از خودم دور کنم. همانجا نشستم و گفتم دیگر سیگار نمیکشم و نکشیدم».
***
امام در برابر اصرار ما که از ایشان می خواستیم از خاطرات زندان و ترکیه برایمان تعریف کنند، منظماً هر شب فقط ده دقیقه تعریف می کردند و نه بیشتر، چرا که این مدت زمان را به این کار اختصاص داده بودند و بعد به رختخواب می رفتند و می فرمودند: «اگر چه خوابم نمی برد، اما ساعت خواب است». من می گفتم: «توی رختخواب که بیدار هستید و فکر و اینها هم به سویتان می آید، پس بیدار بمانید و برایمان تعریف کنید». ایشان می گفتند: «نه، می توانم فکر نکنم». من با تعجب می پرسیدم: «خوابتان نمی برد و می توانید فکر هم نمی کنید؟». می گفتند: «بله، می توانم فکر نکنم». من تا آن موقع نفهمیده بودم که چگونه می شود تسلط انسان بر نفسش به حدی باشد که حتی بتواند فکر هم نکند.
***
یک بار که با امام در حیاط قدم میزدیم، گفتند: «اگر گفتی که کدام یک از درختها قشنگتر است؟». من تا آن موقع توجهی به این موضوع نکرده بودم که مثلاً طرز قرار گرفتن شاخه روی ساقه به درخت زیبایی خاصی میدهد. این بود که گفتم: «خوب، این یکی».
امام گفتند: «همین طور نگو! چه دلیلی برای قشنگی این درخت داری؟ برو دو سه روز فکر کن». من هم به شوخی گفتم: «چون این درخت سبز است!». آقا گفتند: «نه، برو ببین زیبایی یک درخت در چیست؟ ببین طرز قرار گرفتن ساقه و شاخه چطور است؟ تنه ی درخت چه شکلی است؟ برگ های آن چطور بر شاخهها قرار گرفتهاند؟ سایه ی درخت چطور است؟». اینها را یکی یکی میگفتند و به من نشان میدادند. بعد ادامه دادند: «ببین ترکیب این درخت در کل چطور است؟ جزء جزء آن چه جور است؟».
درخت دیگری در گوشه ی حیاط بود. نیم ساعت مانده به غروب من داشتم با ایشان در حیاط قدم میزدم. گفتند: «فاطی! نیستی! صبح پیش از آفتاب که من قدم میزنم، نمیدانی که این درخت چقدر قشنگ است. وقتی خورشید از آن پشت به قسمت بالای درخت میزند، این قسمت درخت زیبایی خاصی پیدا میکند».
***
یکی از مسائلی که حضرت امام روزهای آخر عمرشان به من توصیه می کردند، خواندن دعای عهد است.
***
امام می گفتند: «محیط بیمارستان کسل کننده است، شماها نیایید، ناراحت می شوید». ایشان نگران حال ما بودند. ایشان حال شان خوب نبود. در همین لحظات آخر هم حتی هیچ وقت حرفی که ممکن بود بوی دروغ بدهد یا حرفی غیرصادقانه باشد، نمی گفتند. همیشه می فرمودند: «نگران نباشید، انشاءالله شماها خوب باشید». مثلاً بعضی ها می گفتند: حال تان چطور است؟، نمی گفتند خوب هستم یا بد هستم؛ اما احساس می کردیم خیلی رنگ به رنگ می شوند، درد دارند، می گفتیم: چطورید؟ می گفتند: الحمدلله، الحمدلله. وقتی الحمدلله می گفتند، می فهمیدیم که باید ناراحتی داشته باشند. می گفتیم: درد دارید؟ می گفتند: بله. می گفتیم: خیلی؟ می گفتند: خیلی؛ وگرنه اگر طور دیگری سوال می کردیم، اظهار درد و شکوه نمی کردند.
Sorry. No data so far.