اخرین شماره مجله پاسدار اسلام با آیت الله محمدرضا ناصری، از یاران حضرت امام مصاحبه اختصاصی داشته که طی آن آیت الله ناصری به بازخوانی خاطرات خود از حوادث انقلاب پرداخته است ایشان اولین فرستاده امام به مراسم حج بودهاند که طی این سفر دستگیر میشوند که خوانش این بخش از خاطراتشان خالی از لطف نیست.
یکی از سرفصلهای زندگی شما که بسیار جالب و درخور اهمیت است، بردن اولین پیام امام به حج و دستگیری شما در آنجاست. از چند و چون این قضیه بفرمایید.
امام اعلامیه را که صادر میکردند، یک «مش حسین» ی بود که آنها را در خانه ما میآورد. گاهی اوقات اعلامیه را به دوستمان مرحوم آقای فردوسی میدادند که به خانه ما میآوردند و من و دوستانمان مینشستیم و مینوشتیم و بعد امام میخواندند و مُهر میکردند و به دست ما میدادند و اصل اعلامیه را نگه میداشتند. این اعلامیه را شبانه نوشتیم و بردند منزل امام که ایشان مُهر و امضا کنند و ما تکثیر و پخش کنیم، منتهی امام روی یک قسمت از آن خط کشیدند و آن هم این فراز بود که نوشته بودند رژیمهای سلطنتی منفورترین رژیمها در نزد پیامبر اکرم «ص» هستند. یکی از دوستان که نزد امام رفته بود گفت: «آقا! اینکه بالاترین فراز این اعلامیه است؛ شما چرا خط زدید؟» امام فرمودند: «دوستان ما را در آنجا گردن میزنند». این آقا که آمد و سخن امام را برای ما نقل کرد، ما هم به گوش شنیدیم.
از آن اعلامیه، ۴۰ هزارتا که ۲۰ هزارتا عربی و ۲۰ هزار تا فارسی بود، چاپ کردیم. در این فکر بودیم که این را چه جوری به ایران برسانیم. بالاخره قسمت ما شد که آن اعلامیهها را ببریم و خیلی هم ناچار بودیم مخفیکاری کنیم در آن زمان در نجف فلاسکهایی برای یخ بود که در وسطش مخزنی برای یخ داشت و دو جداره بود و بین این دو جداره ده سانتی فاصله بود. فاصله بین جدارهها را پر از خاک اره میکردند که گرمای بیرون داخل نیاید و آب یخ بماند. رفت و ۱۰-۱۵ تا از اینها را خرید و رفتیم روی بالای پشتبام آقای فردوسیپور و در آنجا خاک ارهها را بیرون آوردیم و به جای آنها اعلامیهها را گذاشتیم. در هر کدام از آنها حود دو سه هزار اعلامیه جای گرفت. در آنها را لحیم کردیم و رنگ سیاه زدیم و بعد هم نوشتیم وقف حاج علی اکبر کربلایی! بعد فکر کردیم بیست سی تا فلاسک را چه جوری برسانیم به مکه؟ قدیمها اتوبوسهای دماغداری از نجف میرفتند مکه. در هر اتوبوسی طلبه آشنایی پیدا کردیم و گفتیم فلاسک آب نمیخواهید؟ و آنها هم از خدا خواسته، میگفتند چرا. فلاسک آبها را کنار دست رانندهها گذاشتیم که آب یخ داشته باشند. تعدادی را هم روی باربند اتوبوس خودمان گذاشتیم. یک مقداری هم مانده بود که توی دستمان گرفتیم و زیر صندلیهایمان گذاشتیم.
حالا ما مانده بودیم و فلاسکهای یخ که باید جمع میکردیم و اعلامیهها را از آنها بیرون میآوردیم. پیغام و آدرس دادیم و کمکم بعضیها فلاسکها را آوردند. در آن اقامتگاه جا نداشتیم. یک زیر پلهای بود که چند تا بز را در آن نگهداری میکردند. ما این فلاسکها را میآوردیم و شبانه با کمک یکی از دوستان طلبهمان درِ فلاسکها را باز میکردیم و اعلامیهها را توی گونی میریختیم. بعد هم شبانه فلاسکها را میبردیم و پشت قبرستان قریش میانداختیم. هر شب چند تا فلاسک به آنها اضافه میشد.
ایرانیها معمولاً با ماشینهای سر باز و بدون سقف میآمدند. ما از تاریکی شب استفاده میکردیم و ماشین ایرانیها که رد میشد، مشتی از این اعلامیهها را توی ماشینها پرتاب میکردیم. اعلامیههای عربی را هم میرفتیم و در تاریکی توی کاروانهای آنها پخش میکردیم. تمام شب مشعر کار ما تقریباً همین بود. وقوف ما در مشعر که تمام شد، به منا رفتیم.
روز آخر دیگر حوصلهام سر رفت و اعلامیهها را یکی یکی دست ایرانیها میدادم. بعضیها میگرفتند و بعضیها هم میترسیدند. تا یک وقتی متوجه شدم که عدهای دارند دنبالم میآیند که اعلامیه بگیرند. فهمیدم که اینها ساواکی هستند، چون شنیده بودم که آن سال از ۴۶ هزار زائر ایرانی، ۶ هزار نفر آنها ساواکی هستند. خود مقدم که رئیس ساواک بود به همراه معاونش منوچهری هم آمده بود. اینها دور ما ریختند و ما را دستگیر کردند. مرا به جده بردند. در جده به پاهایم زنجیر زدند و ده پانزده روزی با این زنجیرها بودیم. من اعمال بعد از منا را انجام نداده بودم. حدود ۲۰ روز آنجا بودیم و آخرین پرواز ایرانیها که میخواست انجام شود، شبانه آمدند دنبال ما و ما را به طرف فرودگاه بردند. دیدم که سی چهل نفر زن و مرد از پایین تا بالای هواپیما ایستادهاند. دقت که کردم دیدم همان ساواکیها هستند که لباس احرام پوشیده بودند و حالا ریشها را زده و کت و شلوار پوشیده بودند، انگار که میخواستند به استقبال آدم مهمی بروند!
بالاخره ما را دستبسته به طرف هواپیما بردند. توی هواپیما هم سی چهل نفر محافظ داشتیم و خیلی مهم شده بودیم! در تهران هم مفصّلترین استقبال از ما شد و ۱۰۰-۱۵۰ نفر از ساواکیها از بزرگ تا کوچک به استقبال آمده بودند و به خودشان میگفتند کسی را آوردهایم که همه چیز را میتوانیم از او بگیریم! درست هم میگفتند. اگر میتوانستند مرا به حرف بیاورند، بسیاری از اسرار امام به دستشان میآمد.
بالاخره ما را سوار ماشین کردند و به طرف زندان قزلقلعه بردند و جای شما خالی، ۱۴ روز تحت بازجوییهای آنها قرار گرفتیم. ده پانزده روز گذشت و بازجوییها تمام شد و ما نمیدانستیم سرنوشتمان چه میشود.
شب جمعه بود که به سراغ ما آمدند و ما را از خواب بیدار کردند و گفتند باید بروی. معمولاً شبهای جمعه وقتی کسی را میبردند، اعدامی بود. دوستان همبند ما خیلی ناراحت شدند که فلانی را بردند برای اعدام، چون شب جمعه، آن هم ساعت ۱۲ که کسی را آزاد نمیکردند.
به هر حال ما را بردند فرودگاه و سوار هواپیما کردند و به شیراز بردند و تحویل ساواک آنجا دادند. یکی دو روز هم در ساواک شیراز بودیم. از آنجا ما را بردند به ظهران که یکی از شهرهای عربستان است و بعد با هواپیما بردند ریاض.
ما را به ریاض و به ساختمانی قدیمی و خارج از شهری بردند که پنجرههایش را گِل گرفته بودند. ما را آنجا گذاشتند و گفتند فردا مسئله تو حل میشود و این فردا و فردا شد یک سال و خردهای! بیش از یک سال در چنین وضعیتی سر کردم. گاهی اوقات پشهها بهقدری زیاد میشدند که یک بار یکی از این نگهبانها دلش به حال من سوخت. وقتی پستش تمام شد، رفت و یواشکی یک حشرهکش خرید و آمد و از شبکه کوچک بالای در، آن را به داخل سلول انداخت و رفت.
غیر از فضای نامطلوب زندان، آیا شکنجه هم در کارشان بود و اگر بود با ایرانیها چه فرقی داشت؟
روزهای اول که بازجویی کردند، کتک با چوب خیزران خیلی زیاد بود. آنجا که متن اعلامیه امام را خواندند که تفهیم اتهام کنند، ناگهان حرف امام یادم آمد کهای داد! اگر امام آن جمله رژیمهای سلطنتی منفورترین رژیمها نزد پیامبر اکرم «ص» هستند را خط نزده بود، الان چه بلایی بر سر من میآمد! این هم یک الهام الهی به امام بود، چون اگر ایشان آن جمله را حذف نکرده بود، مسلماً گردن مرا میزدند.
چه شد که آزادتان کردند و چگونه؟
یک سال و دو ماه گذشت و ایام حج رسید. یک ماهی هم از ایام حج گذشت که یک روز مستحفظ من آمد و گفت: بشارت بشارت! امریه آمده که تو را بفرستیم جده و انشاءالله آزاد میشوی. آن شب تا صبح خوابم نبرد. صبح سه چهارتا ساواکی آمدند و ما را به فرودگاه ریاض و از آنجا به جده بردند. نگران بودم که در جده چه بلایی بر سرم میآورند. در جده ماشینی به دنبالم آمد و ما را به زندان جده بردند. باز در آنجا دیدم که دارند اسمم را مینویسند، وسایلم را گرفتند و باز مرا به بندی از زندانهای جده فرستادند. آنجا دیگر انفرادی نبود. ساختمانی بسیار مخفیانه و مال ساواک بود. من را فرستادند داخل اطاقی که یکی دو نفر دیگر هم بودند. من نخواستم به آنها بگویم که یک سالی زندانی بودهام. آنهاگفتند نترس ما پنج سال و شش سال است که در زندان هستیم!
شب آمدند دنبال من و به دستهایم دستبند زدند و مرا بردند به اطاق رئیس زندان. دیدم دو نفر آنجا نشستهاند. یکی پدرم بود و یکی از دوستان من که خدا رحمتشان کند.
پدرتان را به عربستان آورده بودند؟
خلاصه خدا به دل این عالِم انداخت و گفت: من به عربی نامهای برایت مینویسم. در روزهای هفتم و هشتم ذیالحجه، ملک فیصل به جده میآید و با رؤسای کاروانها و بعثهها ملاقات عمومی میگذارد و وزرا و وکلا و این رؤسا به دیدنش میروند. تو هم برو و این نامه را – علیالله- به او بده، ببینیم چه میشود.
پدرم نامه را میگیرد و به جده میرود. دم در کاخ اجازه نمیدهند برود داخل. التماس کرده بود. ملک فیصل ظاهراً از دوربین مدار بسته میبیند که پیرمردی دارد دم در التماس میکند. پرسیده بود کیست؟ و گفته بودند یک نفر ایرانی است و نامه دارد. گفته بود او را بیاورید داخل. او را میبرند داخل. پدرم نامه را به فیصل میدهد. فیصل نامه را میخواند و میپرسد: جریان از چه قرار است و برایش توضیح میدهند. فیصل میگوید به او وقت ملاقات بدهید و به همین دلیل به ریاض تلگراف زدند و مرا به جده آوردند و به پدرم اجازه دادند به زندان بیاید و با من ملاقات کند. او مرا که دید، به سجده افتاد و شروع کرد به گریه کردن و دائماً میگفت: «خدایا! شکرت که زنده است».
پدرم وقتی به ایران رسید، به وسیلهای به امام خبر داد که فلانی زنده و در زندان جده است و به این ترتیب خبر زندانی شدن ما پخش شد. آشیخ علی گفته بود یک عبای خیلی مرغوب بگیرید و من یک نامه برای فیصل مینویسم، ببرید همراه با هدیه به سفیر سعودی بدهید. همین کار را میکنند و سفیر، آنها را برای فیصل میفرستد. او نامه را میخواند و دستور آزادی ما را میدهد.
در مجموع زندان شما چقدر طول کشید؟
فکر کنم دو سال و سه ماه. برگشتیم توی حرم که ببینیم امام میآید یا نه؟ یکی از دوستان به نام آشیخ اسدالله میبدی بود که گفتم فقط به او میتوانم بگویم که اوضاع از چه قرار است. رفتم و گفتم: «آسید اسدالله! آقای میبدی!» نگاهم کرد و از خودش پرسید این دیگر کیست؟ چفیه قرمزی را که روی صورتم انداخته بودم باز کردم و عینک دودیام را برداشتم. با دقت نگاهم کرد و با تعجب پرسید: فلانی هستی؟ گفتم: آره. او بدون اینکه با من حال و احوال کند، دوید و رفت دم در خانه امام که خبر بدهد.
خودش تعریف میکرد از بس حواسم پرت بود، نه سلامی و نه علیکی، دویدم و رفتم پهلوی امام. امام همیشه نیم ساعت قبل از رفتن به حرم، میآمدند و در بیرونی مینشستند. میگفت تا نشستم پهلوی امام، تازه فهمیدم که سلام نکردهام. همه پرسیدند: «چه خبر شده؟» به امام گفتم: «آقای ناصری آمده.» میگفت امام وقتی این را شنیدند، خوشحال شدند و لبخند زدند و بلند شدند که بروند حرم و از من پرسیدند: حالا کجاست؟ من هم گفتم که تو را کجا دیدم.
خلاصه من بلند شدم و رفتم منزل آقای میبدی و دیدم همه طلبهها بیرون ریختهاند که مرا ببینند. به هر حال امام فرموده بودند بروم و با ایشان ملاقات کنم. فردا خدمت ایشان رفتم و تا آمدم بگویم که چه بود، دیدم رنگ امام تغییر کرد و اشک توی چشمش آمد، چون امام خیلی عاطفی بود. گفتم: آقا! چیزی نبود. تمام شد. فرمودند: «من هر شب توی حرم دعایت میکردم». گفتم: آقا! اگر دعای شما نبود، من هم اینجا نبودم. فرمودند: «من به جای پدر و برادر تو. هر کاری داشتی به من بگو.» گفتم: «تشکر میکنم.» و بلند شدم و بیرون آمدم.
Sorry. No data so far.