علیرضا قزوه در پاسخ به عبدالجبار کاکایی که چندی پیش شعری خطاب به او سروده بود، نامه ای را در وبلاگش، عشق علیه السلام، منتشر کرده است.
به گزارش خبرنگار ادبیات برنا، علیرضا قزوه در پاسخ به عبدالجبار کاکایی که چندی پیش شعری خطاب به او سروده بود، نامه ای را در وبلاگش، عشق علیه السلام، منتشر کرده است که متن آن به شرح زیر است:
عید است هنوز اینجا در دل من و همان یک خورده حال حوّل حالنایی ام به من می گوید پاشو دو تا نازبالش بگذار در اتاق و منتظر باش که دو مهمان داری یکی امید و یکی جبار. دو رفیق از دو نسل یکی از نسل گل و یکی از نسل غنچه های گل محمّدی. من حالم هنوز اینطوریه آقا جبار! نمی توانم نازبالش تو را مخمل و نازبالش دیگری را از کرباس انتخاب کنم. شما هر دو عزیزید و هر دو مهمانید و هر دو رفیقید و هر دو ادیبید و هر دو تا همین چند وقت پیش شهید شعر بودید در نظر من. نمی توانم جور دیگر ببینم اما وقتی آمدید اینجا نشستید رودرروی من بر نازبالش تکیه کردید و چاق سلامتی ها تمام شد از جنس گلایه های برادرانه هم حرفهایی هست که خواهم زد و این بار بیشتر با تو که جباری، آری!
رفیق جان منا جبار! من و تو دو شاعر از نسلی هستیم که شعر انقلاب ریشه هایش را در آن می جوید و اگر نگویم تمام رنج این سال ها، بیشترین بار ادبیات بر دوش این نسل است. در این نسل من و تو هم چند نخودی در این آش هستیم و این یعنی که هستیم امّا نه تمام آش. شاید که من یک نخود باشم و تو سه نخود . بودنمان کمی مزه این کاسه آش را بهتر می کند و نبودنمان نیز لطمه ای جدی به آن نمی زند. شاید نبودن من و تو مثل نبودن سلمان و قیصر و سیدحسن دردناک نباشد که آنها بیشتر سوختند و جوشیدند و کوشیدند و رفتند . حتی بی ادعاتر از من و تو و کمتر هم حرف زدند و کمتر هم انکار کردند کسی را. خداوکیلی اگر قیصر و سید می خواستند همه جا باشند و فرصت حضور را برای امثال من و تو فراهم نمی کردند آیا ما می توانستیم رشد کنیم؟ آنها تا حد زیادی خود را ندیدند و سلمان که اصلا خود را ندید و به اعتقاد من انقلابی در شعر انقلاب بود با کمترین بهره ای از زندگی و با نهایت دشواری و سختی قدم در راه نهاد و بیشترین غیرت و مردانگی و جوانمردی را نیز در دفاع از شهیدان و امام و انقلاب او بر دوش کشید. من و تو حالا رنگ ریش ها و موهای سرمان دارد سفید می شود آقا جبار! نصیحتت نمی کنم که خودم را دارم نصیحت می کنم. نسل بعد از ما کیست؟ ما این امانت را باید با خودمان به گور ببریم؟ یا باید بسپاریم به بچه هایی به پاکی سلمان که الحمدلله اینجا کم هم نیستند. به همین مودب و داوودی و همین امید و سیار و نعمتی و همین آقامرتضای امیری و دیگران . آیا تمام قلمرو این ادبیات مال من و توست؟ آیا یک اعتنا و توجه و چهار تا بارک الله از طرف آدم های این ور و آنور آب ما را باید در خودش غرق کند؟ آیا همه شبکه های تلویزیون باید متعلق به ما باشد؟ دیدی که در اوج اقتدار مقام و در روزی که هر روزش صدها ترانه را امضا می کردیم حتی اجازه ندادم یک ترانه از من را انتخاب کنند و به هیچ کس هم ترانه ندادم و تنها بعد از یک سال و رفتنم از ریاست شورای شعر در یکی از آلبوم های افتخاری دو ترانه من را خوانده بودند و همین. خودت که شاهد بودی من هر روز مشتری برای ترانه داشتم اما حتی راهم را از ترانه و ترانه سرایان تا حدی جدا کردم. خودت که شاهد بودی آنقدر غیرت داشتم که وقتی مرا به لندن برای سخنرانی و شعرخوانی دعوت کردند هم موضوع صحبتم را شعر و ادبیات فلسطین قرار دادم و هم از کسی نترسیدم و یک تنه در مقابل یک لشکر گرگ ایستادم و حرفم را زدم و همه شان را هم سر جایشان نشاندم و با سه دلار کهنه به لندن رفتم و برگشتم تا به وجدانم بقبولانم که آنجا هم هیچ جایی نیست و خودت شاهد بودی وقتی دو بار مرا به فرانسه دعوت کردند و یک بار هم بنا شد با تو بروم همزمان با کنگره چهاردهم شعر دفاع مقدس در قصرشیرین بود و تو هر چه اصرار کردی برویم به پاریس من گفتم قصرشیرین مهم تر است و همینجا می مانیم در کنار شاعران جنگ و تو هم از اینجا تکان نمی خوری. و ماندی و ماندیم. اینها را من از معلمانی چون شهید زارعی و استاد صفارزاده آموخته بودم. و تو هم کم آدمی نبودی و نیستی . این همه سال مرد حسابی! شعر تو به همراه خودت در خط مقدم شعر انقلاب ایستاد و شعر برای امام علی (ع) و امام حسین(ع) و انتظار و شهید و امام گفتی. آن هم چه شعرهایی. مگر اینها ارزشش کم است؟ حالا چه شده با چهار تا ترانه که امثال فلان و بهمان خوانده اند جور دیگر شده ای و سلمان را و شعر انقلاب و ادبیات دهه شصت را نفی می کنی. خداوکیلی اگر به من بد می گفتی ناراحت نمی شدم اما تو یک جریان مظلوم را نادیده گرفته ای و حرفهایی می زنی که نمی فهمم ریشه در کجا دارد و مقصد و مقصودش چیست؟ و همین هاست که مرا پاک گیج کرده است. اگر یادت باشد درست بعد از همین صحبت هایت من شعر چمدان های قدیمی را گفتم و در وبلاگت هم بی نام نوشتم و تو آن را در صفحه اصلی آوردی و گفتی که چه شعر قشنگی کاش بدانم از کیست و بعد که دیدی از من است گفتی آفرین قزوه من با این شعر گریه کردم و من خواستم بدانی که در روزگار خشک شدن چشمه ها و چشم ها هنوز هم با شعر شاعران دهه شصت می توانی گریه کنی و بخندی و زندگی کنی. پس این ادبیات را هیچ گاه انکار نکن که این میراث تنها من و تو نیست که از همه است از شهید زارعی که با خون جگر به همراه من و تو اولین کنگره شعر جنگ را در خطوط عملیاتی به راه انداخت تا سلمان و سید حسن و قیصر و تا همین مودب و امید و دیگرانی که از راه می رسند و هستند و خدا کند که باشند و هرگز آنها که حالا از راه رسیده اند و زیر این علم و کتل ایستاده اند را ناعالم و کوتوله فرض نکن که این از آیین فتوت و جوانمردی به دور است. آخر تو که هنوز در نگاه من جوانمردی پهلوان! و خودت که می دانی من چقدر تو را حتی با همین مخ تابدارت دوست دارم و تا به حال چقدر از تو دفاع کرده ام و هماره وقتی به ایران برمی گردم اولین زنگ تلفنم به تو است.عید است یک تُک پا بیا به خانه ما و یک پیاله چای بخور و چاق سلامتی با امید و برگرد سر خانه و زندگی ات جوانمرد!
رفیق سال های دیر و دورت – علی رضا قزوه
Sorry. No data so far.