گاهی به یک جرعه نیاز، عطش توسل چنان در روحت شعله میکشد، که تنها می خواهی در قبیله ی قبله باشی . به سویش بروی و نمانی جایی که طلبش نیست یا شاید طلبی نیست! ماندن در شلوغی این شهر گاهی بسیار سخت میشود و حتی صدای عبور ثانیه ها از صفحه ی دلت فشار جانکاهی ست.
می فهمی که باید به قبله ی شهر بروی! گاهی می رسد که درد گریبان صبرت را چنان می درد که باید امضای اجابت بگیری. گاهی از همه چیز دلت میگیرد و می خواهی جایی باشی شبیه هیج جا مگر کربلا! میخواهی ببری، بشکنی، رهاکنی و آزاد شوی و میدانی راهی نداری جز به قبلهی این شهر! گاهی دلت گدای کرامت کسی میشود، که برایش روایت هست: “من زاره کمن زار الحسین یرتجا”.
حتی تشنهی دیدار امامت هم که باشی، باز به این آستان کرامت پناه میبری. گاهی که دستت از نخیل لبیک کوتاه میشود و واسطه میجویی، وسیلهای که شفاعتت کند پیش خدا، وکیلی که امورت را به او بسپاری و کریمی که دردت را چاره کنی، رو به سوی قبیلهی قبله میآوری! او را وکیل نزد بهترین وکیلهایت بدار و این سید الکریم را به قبلهی دلت بنشان که او را منزلتی در تقوی و بزرگی در علم بوده و همواره مورد تفقد امامت.یار واقعی امام هادی و مورد اعتماد امام رضا«عليهالسلام» و بزرگی که این خلق از اعجازش کم ندیدهاند.
روبروی حریمش که دست به سینه می ایستی، یا نه، از کوچهی کنار بازار که روانهی حرم میشوی، ناخودآگاه یاد خیابان حرم درکربلا میکنی و سلام میدهی که السلام علیک یا اباعبدالله! امیدوارانه سلام میدهی که برایت بنویسند ثواب زیارت جدش را.
ببین چگونه سلامش میدهی و خطابش میکنی: که ای بنده وارستهی خدا که در زیارت شما امید پاداش زیارت اربابمان حسین«عليهالسلام» است، مرا در بهشت همنشین خویش دار. آری اینجا هم حسین«عليهالسلام» را سلام میدهیم هم حسن مجتبی«عليهالسلام» را! هم پیامبر«صلواتالله عليه» را و هم امیر«عليهالسلام» را! هم کربلاییم و هم مدینه و هم پای رسیدنمان از این هر دو کوتاه! سلام ما را به پدران بزرگوارت برسان یاسیدالکریم !
خدا را به خاطر میلادش سپاس. به خاطر میزبانیاش در “ری” شکر. چه میگویم به خاطر میهمانی کرامتش حمد!
نقل داستانی از بیشمار کرامتش خالی از لطف نیست:
علامه سید محمد حسین در کتاب روح مجرد، ص: 271نقل کرده است: پينهدوزى بود سر كوچه حمّام وزير كه منزل ما در آنجا بود و ما كفشهاى خود را براى پينه و وصله به او ميداديم. يك روز با حالت گريه به منزل آمد و اين قضيّه را براى پدرم كه عالم محلّه بود تعريف كرد و من صغير بودم و خوب به خاطر دارم. مىگفت: ما كفش دوزها عادتمان بر اينست كه چون بخواهيم ميخهائى را به كفش بزنيم، يك مشت از آنرا در دهان خود ميريزيم، سپس يكى يكى در مىآوريم و به كفش ميكوبيم. من يك مشت ميخ سياه بنفش (كه معروف است و بلند و نوك تيز است) در دهان خود ريختم تا به كفش بزنم. ناگهان كسى آمد و مشغول گفتار شد و من غفلت كردم و آنها را بلعيدم در آنگاه مرگ را در برابر چشمانم مشاهده كردم كه اينك است كه معده و روده من پاره پاره شود. بدون معطّلى در دكّان را بستم و به حضرت عبد العظيم عليه السّلام رفتم و خود را به ضريح چسباندم و گفتم: يا سَيِّدَ الْكَريم! تو ميدانى كه من عائله سنگين دارم، فقط شفاى خود را از تو ميخواهم. حالم بسيار منقلب بود. چون از حرم بيرون آمدم، وسط صحن كنار حوض نشستم. ناگهان حال قِى و استفراغى به من دست داد، چون قى كردم ديدم همه آن ميخها در آن است.
Sorry. No data so far.