مرضيه دارابي
تاریک و روشن هوا بود که مردی تنومند و بلند قامت از خانه بیرون آمد و به مسجد نزدیک شد.
وضو ساخت تا با خدای خود به راز و نیاز بپردازد که ناگهان صدایی و نالهای شنید. صاحب صدا پیرزنی بود که به درگاه خدا التماس میکرد: خدایا نیازمندم، ناامیدم نکن.
بیتاب شد و از پیرزن پرسید که چه حاجتی دارد و جواب شنید که پیرزن پسری دارد دلاور که پهلوان هندوستان است و با پهلوان دیگری از خوارزم مسابقه دارد که اگر ببازد دیگر روی بازگشت به خانه و کاشانه ندارد.
و این ابتدای راه پوریای ولی بود. ابتدای تصمیمی که میتوانست به برد دوباره پوریا و شادی مردم شهرش منجر شود و یا شاد کردن دل آن مادر و شکست برابر فرزندش.
و پوریا راه دوم را برگزید و در حالیکه بهراحتی میتوانست تن قهرمان هندی را در کمتر از یک دقیقه به خاک بمالد، به یاد حرفهای آن مادر افتاد و خود را در اختیار حریف قرار داد و به زمین خورد تا امروز هرگاه سخن از پهلوانی به میان میآید، نامش در صدر پهلوانان این تاریخ اسطورهساز بدرخشد. دوستان پوریای ولی که از قدرت او بهخوبی آگاه بودند، شکست برابر پهلوان هندی را باور نداشتند. چند روز بعد از آن واقعه، حاکم هندی مجلسی برگزار کرد تا به طریقی از پهلوان ایرانی دلجویی کند و آنجا بود که پهلوان هندی پیش آمد و به پای پوریای ولی افتاد و بازوبند پهلوانی را به او تقدیم کرد. او اعتراف کرد که پوریای ولی به عمد خود را به شكست واداشته و حاضر به پیروزی نشده است. آن روز دوستان پهلوان ایرانی، خوشحالترین مردمان روی زمین بودند و خودش، غمگین بهخاطر برملا شدن رازش.
پوریای ولی، بعد از گذشت قرنها همچنان جاودانه است و نماد جوانمردی در ورزش ما به شمار میرود. هرچند آنطور که شایسته اوست یادش را گرامی نمیداریم. گویی مردم ما باید با جنگاوریهای افسانههایی چون جومونگ کرهای آشنا شوند و از جوانمردیهای واقعی پهلوانان ایرانی بیخبر باشند.
«از آن جماعت، هیچکس حتی برای یک لحظه به احتمال خودکشی فکر نکرد. آخر جهانپهلوان باشی و در بودن خودت جبران کرده باشی نبودنهای فردی و اجتماعی دیگران را، و آنوقت خودکشی؟!»
قرنها بعد از پوریای ولی، مردی از جنس پهلوانی در ورزش ایران دوباره زنده شد که برای درد و غم دیگران اشک میریخت و قهرمان شدن را به هر قیمتی نمیخواست. تختی، بزرگمردی بود که وقتی در جایگاه نفر اول دنیا قرار گرفت و سرش را برای دریافت مدال طلا خم کرد، احساس کرد که: «نه چیزی به عقلش اضافه شده و نه تغییری در روحیهاش بهوجود آمده، او همان رضایی بود که هر روز ساعت 2 ظهر راهی سالن میشد و روی تشکهایی که حتی حیوانات هم از راه رفتن روی آن اکراه داشتند، ساعتها تمرین میکرد.» «او پوریای ولی نبود، او هیچکس نبود، او خودش بود، بگذار دیگران را با وجود او بسنجیم، او مبنا و معنای آزادگی است.»
45
سال از مرگ جهانپهلوان گذشته اما هر سال، هر ماه و شاید هر روز به نوعی خاطرات او دوباره نقل ميشود. 17 دی ماه هر سال، همه از تختی مینویسند. سالهاست داستان پهلوانیهایش را همه از بر شدهاند.
در المپیک ملبورن، تختی برای كسب مدال طلا رودرروی مدودوف قرار گرفت. کشتی که تمام شد، یوری شاهمرادوف، سرمربی تیم ملی کشتی شوروی بهسمت تختی رفت و در حالیکه کنار تشک نشسته بود او را بوسید. همه تعجب کردند چرا سرمربی تیم حریف آمد و کشتیگیر رقیب را بوسيد. از تختی که پرسیدند چرا شاهمرادوف تو را بوسید و بغل کرد، گفت: نمیدانم. و ایرانیها رفتند پیش شاهمرادوف و از او پرسیدند: چه شد که بعد از کشتی، تختی را بوسیدی و او را در آغوش گرفتی؟ شاهمرادوف گفت: «برای اینکه تختی، یک مرد واقعی است؛ یک جوانمرد واقعی. کتف چپ مدودوف آسیب دیده بود و درد میکرد. تختی هم این را میدانست و در تمام مدتی که با مدودوف سرشاخ بود حتی یکبار هم بهسمت شانه چپ او نرفت و دست به شانه آسیب دیده او نزد. تختی شما قهرمان نیست، او پهلوان است.»
دیگر کسی نیست که نداند در میدان رزم، دست یا پای مصدوم حریفش را نگرفته، کسی نیست که نداند برای او محبت مردم یک دنیا بوده و هیچچیز را با آن عوض نمیکرده است، کیست که داستان جمعآوری پول برای زلزلهزدگان بویینزهرا و آوج را نشنیده باشد؟ کیست که نداند او خود را همیشه فرزند درد و رنج میدانسته و همیشه مردمی را که دوستش داشتند، دوست میداشته و غم آنها را غم خود و شاد کردنشان را وظیفه خود میدانسته است؟
هرگز حاضر نشد بهخاطر دریافت پول، هیچ وسیلهای را تبلیغ کند، دوست داشت همیشه برابر حریفان خارجیاش برنده باشد تا مردم را خوشحال کند و اگر هم میباخت روی بازگشت به کشور را نداشت. کیست که تختی را نشناسد؟ امروز کدام شهری است که ورزشگاه و زورخانهای به نام جهانپهلوان نداشته باشد؟ نسل امروز هم که دغدغهها و مشغلههایش خیلی با نسل پیش از خود فرق دارد، او را میشناسد. و راز این محبوبیت و جاودانگی، مردمداری و پهلوانی تختی است. خودش میگفت: «من اگر در میدان کشتی سردار نباشم، نزد مردم، سرباز هم نخواهم بود. پایانم فرا رسیده؛ اما اینکه چرا عشق مردم به من تمام نمیشود، در تعجبم.» آری، او جزو معدود قهرمانانی محسوب میشود که بعد از دوره قهرمانیاش، محبوبتر از دوره مدالآوریاش بوده است. قهرمانی که تا سالهای سال، مردم جوانمردیهایش را به یاد میآورند.
خبر، کوتاه و گزنده است. توضیح زیادی ندارد و کدی که ابتدا داده میشود، میتواند چند قهرمان پرورشاندام کار را متهم به قتل کند: «چند برادر با مشارکت هم، فردی را به قتل رسانده و شخص دیگری را نیز از ناحیه انگشت دچار نقص عضو کردهاند.» خبر، آنقدر غافلگیرکننده و سنگین است که تحقیق و پرسوجو خیلی سریع مشخص میکند که برادران قرایی، رقمزننده این درگیری خونین بودهاند و امیر قرایی هم متهم شماره یک و فراری این داستان سیاه و تلخ است.
برای مردمی که عنوان پهلوان را بیشتر برای قهرمانانی که جثه درشتی دارند و در رشتههای قدرتی فعالیت میکنند مناسبتر میدانند، شنیدن این خبر، تلخ است. چند برادر که در رشته پرورش اندام فعالیت داشته و سابقه کسب عنوان قویترین مرد ایران را در کارنامه داشتهاند، حالا در کارنامه زندگیشان اتهامات زیادی درج شده که آخرین و قویترین آن، قتل و نقص عضو و در بهترین حالت ممکن، مشارکت در قتل است.
حالا ما ماندهایم و واژهای که باید به عزایش بنشینیم. ما ماندهایم و مردمی که ناباورانه سئوال میپرسند و میخواهند که این اخبار دروغ باشد. پدر و مادرهایی که با دیده تردید به ورزش کردن بچههایشان و عاقبت کار قهرمانی میاندیشند. ما ماندهایم و یک دنیا واژه که نمیدانیم چطور باید آنها را کنار هم چید. ما ماندهایم و پهلوانپنبههایی که هیچ نشانی از پهلوانان دیروز ورزش ندارند
Sorry. No data so far.