تریبون مستضعفین – سال روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها مناسبت مبارک دیگری نیز دارد، و آن سالروز ولادت حضرت روحالله است. گزیده هایی ناب از زندگی امام خمینی از کتاب «یادگاران» انتشارات روایت فتح با عنوان «کتاب روح الله» برای خوانندگان گلچین شده است که در ادامه میآید:
«بزرگی و ماندگاری او به شرح و وصف نمی آید. مردی که روزگار دوباره چون او نخواهد دید و لوح محفوظ دل ها خاطرات جاودانه و تابناکش را تا ابد پاس خواهند داشت»
1- درس که تمام میشد بعضی میآمدند میگفتند برایمان استخاره کنید. میخندید میگفت به خدا توکل کنید بیشتر درس بخوانید کمتر استخاره کنید.
2- دوستانم را دعوت کرده بودم ناهار. حاج آقا روح الله و حاج آقا مصطفی هم بودند. مصطفی نوجوان بود. همه دور کرسی نشسته بودیم. مصطفی خوابی دیده بود که هنوز برای پدر تعریف نکرده بود. دوستانم گفتند مصطفی خوابت را برای پدرت هم بگو. پدرش را نگاه کرد اما پدر نگاهش نکرد. گفتند اجازه بدهید خوابش را بگوید. گفت بگو. مصطفی گفت خواب دیدم توی مجلسی نشستهام که همه فیلسوفها مثل فارابی و ابنسینا و ملاصدرا و … نشستهاند و شما که آمدید تو، همه به احترام شما بلند شدند و شما را بردند بالای مجلس نشاندند. حاج آقا روح الله نگاهش کرد. گفت تو این خواب را دیدهای؟ مصطفی گفت بله. گفت بیخود چنین خوابی دیدی!
3- شب، خانه مصطفی مهمان بودم. تا نیمههای شب بحث میکردیم. تازه خوابیده بودم که با صدای گریه از خواب پریدم. گفتم شاید کسی از همسایههاتان مرده و دارند برایش گریه میکنند. مصطفی گوش داد گفت نه این صدای آقایم است. نماز شب میخواند.
4- عدهای بازاری آمدند گفتند بازاریها برای شما خیلی کارها کردهاند. گفت بیخود کردهاند. اگر برای خدا کردهاند خدا اجرشان بدهد اگر برای من کردهاند من چیزی ندارم بدهم.
5- نجف شبها میرفت زیارت. هر شب. عدهای آمدند گفتند این رسم مراجع نیست. شما هم مثل بقیه مراجع هفتهای یکی دو بار بروید زیارت. با جذبه نگاهشان کرد. گفت والله ظالم است کسی کنار دریای امیرالمومنین بخوابد و تشنه بخوابد. شما چه میفرمایید؟
6- هوای نجف تابستان خیلی گرم بود. مردم معمولا میرفتند کوفه که نزدیک بود و نزدیک شط فرات. خیلیها توی این سالها آمدند اصرار کردند که شما هم تابستان بروید کوفه. قبول نکرد. میگفت: مردم ایران دارند به خاطر من مصیبت میبینند زندان میروند چه طور بروم جای خنک استراحت کنم.
7- نفت توی نجف کمیاب شده بود. آمد توی حیاط. دید کسی میخواهد برود نفت بگیرد. گفت مبادا بگویید نفت را برای کی میخواهید. اگر صف بود شما هم نوبت بایستید.
8- گفتند به چه دلیلی به مردم میگویید تظاهرات کنند؟ چرا مردم را به کشتن میدهید؟ گفت به همان دلیلی که امیرالمومنین علیه السلام مردم را به جنگ صفین دعوت کرد. گفتند آخر ایشان امام بود. گفت حالا هم امام این دستور را میدهد.
9- از زندان که آزاد شدم نامهای برایش نوشتم. جواب داد که از گرفتاری شما بیخبر بودم. من هم روزگار سختی را میگذرانم ولی چون برای خداست گواراست.
10- حالش آنقدر بد بود که حرم نتوانست برود. دکتر هم نبود. ساعت دو نیمه شب دکتر پیدا کردیم. فکر کردیم الان از درد و خستگی خوابیده باشد. رفتیم توی اتاق. دیدیم روی سجاده نشسته و نماز شب میخواند. دکتر معاینهاش کرد. تبش بالا بود.
11- از طرف روزنامه تایمز آمده بودند مصاحبه. گفتند از دوران کودکی خودتان بگویید؟ گفت زندگی من مثل همه افراد حادثهای است جزیی. مثل تمام حوادث جزیی که در جهان میگذرد. نیازی به شرح و توضیح ندارد.
12- دانشجوهای فرانسوی هرشب میآمدند پای حرفهای امام. یک بار ازشان پرسیدم مگر فارسی میفهمید؟ گفتند نه. گفتم پس چرا هرشب میآیید ؟ گفتند وقتی امام حرف میزند احساس خوبی پیدا میکنیم.
13- توی یکی از اتاقهای مدرسه رفاه مشغول کار بودیم. آمد به ما سر بزند. همه باهم گفتیم «روح منی خمینی؛ بت شکنی خمینی». عبایش را پهن کرد و نشست پیشمان. گفت عزیزانم شما روح من هستید.
14-جمع شده بودیم جماران گزارش وضعیت جنگ بدهیم. با پیراهن سفید و عرق چین و جلیقه نشسته بود روی مبل. هرکس به نوبت گزارش میداد. یک دفعه از جایش بلند شد از اتاق بیرون رفت. وقتی برگشت گفتیم آقا کسالتی پیدا کردید؟ گفت خیر وقت نماز است. جلسه جنگ تعطیل شد همه بلند شدیم پشت سرش نماز خواندیم.
15-بچه که بودیم برای نماز صبح بیدارمان نمیکرد. حالا خودم بچه داشتم آمده بودم دیدنش. گفتم شوهرم بچهها را بیدار میکند نماز بخوانند. گفت از قول من به ایشان بگو خواب را برای بچه تلخ نکند.
16- فرزند یکی از وزیرها شهید شد. گفتیم پیامی بدهید. گفت همه جوانهایی که شهید میشوند فرزند من هستند برای من بچه وزیر و غیر وزیر فرقی نمیکند.
17- از تهران برگشت قم. خیلیها میآمدند دیدنش. من هم از اهواز آمده بودم گوشه نشسته بودم. به انگشتر دستش نگاه کردم. پیش خودم گفتم کاش این انگشتر را به من میداد. صدایم کرد . انگشترش را داد به من.
18- میخواست خطبه عقد بخواند. به عروس گفت من را وکیل کنید تا شما را به عقد این آقا درآورم. عروس گفت به شرط اینکه شما هم در آخرت شفاعتم کنید. گفت اگر خدا به من اجازه شفاعت داد از شما شفاعت میکنم. خطبه را خواند گفت باهم بسازید باهم خوب باشید.
19- رفتیم جماران. ملاقات خصوصی بود. من جلوتر از پدرم رفتم توی اتاق. نشستیم. امام گفت این آقا پدر شما هستند؟ گفتم بله. گفت پس چرا جلوتر از ایشان وارد شدید؟
20- مغازه سنگکی نزدیک جماران بود. شاطر که فهمید نان را برای منزل امام میبردند. خمیرش را بزرگتر گرفت و دوطرفش را حسابی کنجد پاشید. نان را آوردند سرسفره. گفت این را ببرید پس بدهید و از همان نانهایی که برای همه مردم میپزند بگیرید. از این به بعد هم نگویید برای کی نان میخواهید.
21- حاج عیسی توی خانه امام باغبانی میکرد. وقتی شنید حاج عیسی از نردبان افتاده و گردنش شکسته خیلی ناراحت شد. هر روز احوالش را میپرسید. میگفت ای کاش ما هم مثل حاج عیسی خلوص نیت و صفای باطن داشتیم.
22- لباسهایش نشسته مانده بود. پودر لباسشویی تمام شده بود. منتظر بودند کوپنش اعلام شود.
23- خانم مهمان داشت. کتابهایم را برداشتم رفتم اتاق آقا درس بخوانم. کمی که گذشت بلند شد رفت برایم چای آورد. با خجالت گفتم شما چرا زحمت کشیدید؟ گفت آدمی که درس میخواند، محترم است.
24- مهمان داشتیم. ظرفهای ناهار بیشتر از روزهای قبل بود. آمد توی آشپزخانه آستینهایش را زد بالا. گفت امروز ظرفها زیاد است. آمدهام کمکتان.
25- میدانستم چهل سال پیش کتاب ملاهادی سبزواری را درس میداده. حالا من هرچه میخواندم نمیفهمیدم. رفتم قم اشکالم را بپرسم. گفت اول خودت فکر کن. بعد هم بدون اینکه کتاب را ببیند گفت پایین فلان صفحه را نگاه کن لاهیجی اینطور گفته.
26- دکتر از اتاق آمد بیرون. رفتم کنارش گفتم چیزی نیست حالتان خوب میشود. گفت نه آمدنش چیزی است نه رفتنش چیزی است. نه مرگش چیزی است. هیچکدام از اینها چیزی نیست.
27- بیحال روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. خانم از درآمد تو. نگاهشان به هم افتاد. گفت شما نباید میآمدید اینجا پله دارد کمرتان درد میگیرد. خانم گفت من دوست دارم بیایم شما را ببینم. امام گفت من هم دوست دارم؛ ولی نگران حال شما هستم شما کمرتان درد میکند. صندلی کنار تخت را نشان دادند و تعارفشان کرد که بنشیند.
28- توی اتاق آیسییو خوابیده بود. از خواب بیدار شد. پرسید چقدر به اذان صبح مانده است؟ گفتند نیم ساعت. هول شد. چند بار گفت دیر شد. دیر شد.
29- جای سوزن و آمپول و سرم دستش را کبود کرده بود. کیسه خونی به دستش وصل بود. دیدم خون جریان ندارد. گفتم شما قبل از عمل خون احتیاج دارید اجازه بدهید درستش کنم. گفت خب باشد بعدا. آمدم بیرون. گوشه عمامهاش را انداخت دور گردنش و نمازش را شروع کرد.
30- هر وقت میرفتیم بالای سرش میگفتیم وقت نماز است چشمهایش را باز میکرد. ساعت 7:30 شب سیزده خرداد بود. احمد آمد گفت وقت نماز است. جواب نداد. ساعت 10:25 منحنیهای نوار قلبش روی مانیتور صاف شد.
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم…