فردا نه…
چند ساعت بعد هم نه…
چند ثانيه ديگر هم نه…
همين الان…
براي مادرت يک کاري بکن؛
اگر زنده است… دستش را…
اگر به آسمان رفته است… قبرش را…
اگر پيشت نيست… يادش را…
اگر قهري… چهره اش را…
اگر آشتي هستي پايش را…
با عشق و لذت و حسرت ببوس
داستانک ۱: دروغهاي مادرم…
«فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم.» و اين اوّلين دروغي بود که به من گفت.
***
زمان گذشت و قدري بزرگتر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام ميکرد و بعد براي صيد ماهي به نهر کوچکي که در کنار منزلمان بود ميرفت. مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تا رشد و نموّ خوبي داشته باشم. يک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهي صيد کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت. شروع به خوردن ماهي کردم و اوّلي را تدريجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتي را که به استخوان و تيغ ماهي چسبيده بود جدا ميکرد و ميخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
«بخور فرزندم؛ اين ماهي را هم بخور؛ مگر نميداني که من ماهي دوست ندارم؟» و اين دروغ دومي بود که مادرم به من گفت.
***
قدري بزرگتر شدم و ناچار بايد به مدرسه ميرفتم و آه در بساط نداشتيم که وسايل درس و مدرسه بخريم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشي به توافق رسيد که قدري لباس بگيرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغي دستمزد بگيرد.
شبي از شبهاي زمستان، باران ميباريد. مادرم دير کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خيابانهاي مجاور به جستجو پرداختم و ديدم اجناس را روي دست دارد و به در منازل مراجعه ميکند. ندا در دادم که، «مادر بيا به منزل برگرديم؛ دير وقت است و هوا سرد. بقيه کارها را بگذار براي فردا صبح.» لبخندي زد و گفت:
«پسرم، خسته نيستم.» و اين دفعه سومي بود که مادرم به من دروغ گفت.
***
به روز آخر سال رسيديم و مدرسه به اتمام ميرسيد. اصرار کردم که مادرم با من بيايد. من وارد مدرسه شدم و او بيرون، زير آفتاب سوزان، منتظرم ايستاد. موقعي که زنگ خورد و امتحان به پايان رسيد، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفيق از سوي خداوند تعالي داد. در دستش ليواني شربت ديدم که خريده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشيدم تا سيراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و «نوش جان، گواراي وجود» ميگفت. نگاهم به صورتش افتاد ديدم سخت عرق کرده؛ فوراً ليوان شربت را به سويش گرفتم و گفتم، «مادر بنوش.» گفت:
«پسرم، تو بنوش، من تشنه نيستم.» و اين چهارمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
***
بعد از درگذشت پدرم، تأمين معاش به عهده مادرم بود؛ بيوهزني که تمامي مسئوليت منزل بر شانهی او قرار گرفت. ميبايستي تمامي نيازها را برآورده کند. زندگي سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بوديم. عموي من مرد خوبي بود و منزلش نزديک منزل ما. غذاي بخور و نميري برايمان ميفرستاد. وقتي مشاهده کرد که وضعيت ما روز به روز بدتر ميشود، به مادرم نصيحت کرد که با مردي ازدواج کند که بتواند به ما رسيدگي نمايد، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زير بار ازدواج نرفت و گفت:
«من نيازي به محبّت کسي ندارم…» و اين پنجمين دروغ او بود.
***
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصيل شدم. بر اين باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئوليت منزل و تأمين معاش را به من واگذار نمايد. سلامتش هم به خطر افتاده بود و ديگر نميتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزيهاي مختلف ميخريد و فرشي در خيابان ميانداخت و ميفروخت. وقتي به او گفتم که اين کار را ترک کند که ديگر وظيفهء من بداند که تأمين معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
«پسرم مالت را از بهر خويش نگه دار؛ من به اندازهء کافي درآمد دارم.» و اين ششمين دروغي بود که به من گفت.
***
درسم را تمام کردم و وکيل شدم. ارتقاء رتبه يافتم. يک شرکت آلماني مرا به خدمت گرفت. وضعيتم بهتر شد و به معاونت رئيس رسيدم. احساس کردم خوشبختي به من روي کرده است. در رؤياهايم آغازي جديد را ميديدم و زندگي بديعي که سراسر خوشبختي بود. به سفرها ميرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بيايد و با من زندگي کند. امّا او که نميخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
«فرزندم، من چندان به سفر و تفریح و خوشگذراني و زندگي راحت، علاقه ندارم.»
و اين هفتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
***
مادرم پير شد و به سالخوردگي رسيد. به بيماري سرطان دچار شد و لازم بود کسي از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور ميتوانستم نزد او بروم که بين من و مادر عزيزم شهري فاصله بود. همه چيز را رها کردم و به ديدارش شتافتم. ديدم بر بستر بيماري افتاده است. وقتي رقّت حالم را ديد، تبسّمي بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشي بود که همهء اعضاء درون را ميسوزاند. سخت لاغر و ضعيف شده بود. اين آن مادري نبود که من ميشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداري من بر آمد و گفت:
«گريه نکن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نميکنم.» و اين هشتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
***
وقتي اين سخن را بر زبان راند، ديدگانش را بر هم نهاد و ديگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج اين جهان رهايي يافت.
اين سخن را با جميع کساني ميگويم که در زندگياش از نعمت وجود مادر برخوردارند. اين نعمت را قدر بدانيد قبل از آن که از فقدانش محزون گرديد.
اين سخن را با کساني ميگويم که از نعمت وجود مادر محرومند. هميشه به ياد داشته باشيد که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال براي او طلب رحمت و بخشش نماييد.
مادر دوستت دارم. خدايا او را غريق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکي تحت پرورش خود قرار داد.
داستانک ۲: تصفیه حساب
شبي پسرک يک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر آن را گرفت و با صداي بلند خواند:
او با خط بچگانه نوشته بود:
کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار
مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار
بيرون بردن زباله ها ۲ دلار
نمره ي رياضي خوبي که گرفتم ۶ دلار
جمع بدهي شما به من ۱۴ دلار
مادر به چشمان منتظر پسر نگاهي کرد. لحظه اي خاطراتش را مرور کرد. سپس قلم را برداشت و پشت برگه ي صورتحساب نوشت:
بابت سختي ۹ ماه بارداري که در وجودم رشد کردي هيچ
بابت تمام شب هايي که بر بالينت نشستم و برايت دعا کردم هيچ
بابت تمام زحماتي که در اين چند سال کشيدم تا تو بزرگ شوي هيچ
بابت غذا نظاقت تو و اسباب بازي هايت هيچ
و اگر تمام اينها را جمع بزني خواهي ديد که هزينه ي عشق واقعي من به تو هيچ است.
وقتي پسرک آنچه را که مادرش نوشته بود خواند با چشمان پر از اشک به چشمان مادر نگاه کرد و گفت: مامان دوستت دارم!
آنگاه قلم را برداشت و زير صورتحساب نوشت: قبلاً به طور کامل پرداخت شده.
داستانک ۳: قدرداني از مادر
مردي مقابل گل فروشي ايستاد. او مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتي از گل فروشي خارج شد دختري را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب چرا گريه مي کني؟
دختر گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل بخرم ولي پولم کم است. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا٬ من براي تو يک دسته گل خيلي قشنگ مي خرم تا آن را به مادرت بدهي.
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند دختر در حالي که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندي حاکي از خوشحالي و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: مي خواهي تو را برسانم؟ دختر گفت نه، تا قبر مادرم راهي نيست!
مرد ديگرنمي توانست چيزي بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشي برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگي کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شکسپير ميگويد: به جاي تاج گل بزرگي که پس از مرگم براي تابوتم مي آوري، شاخه اي از آن را همين امروز به من هديه کن.
داستانک ۴: موی سفید
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوي، يکى از موهايم سفيد مىشود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
Sorry. No data so far.