سید محمد جواد میری
۱- هشت نُه سالش که بود، بهترین پرش را داشت. توی مسابقهی دو هم همیشه اول بود. از بازیگوشیهاش، دو سه تا شکستگی توی دست و پا یادگاری داشت و ده دوازده تا توی سر و پیشانی.
***
۲- با داداش خوشنویسی کار میکرد.
آن قدر خطشان شبیه هم شده بود که وقتی نصف کاغذ را روحالله مینوشت و نصفی را مرتضی، هیچکس نمیفهمید این، دو تا خط است
***
۳- دراویش آمده بودند توی حجرههای فیضیه و جا خوش کرده بودند. هیچکس هم حریفشان نبود.
یک بار روحالله با یکی از دراویش جر و بحثی کرد و یک سیلی آبدار گذاشت در ِ گوشش.
حالا دیگر حریفشان میشدند. بیرونشان هم کردند.
امام روح الله الموسوی الخمینی
***
۴- کسی را نپسندیده بود. الّا دختر آقای ثقفی، که او هم رضایت نمیداد.
با صحبتهای زیاد و چند بار خواب دیدن، بالأخره حاضر شد با آقا روحالله ازدواج کند. عقد را در حرم حضرت عبدالعظیم خواندند و ماه مبارک یک عروسی ساده گرفتند. همان اول به خانم گفت:
– هر کاری میخواهی بکن، فقط گناه نکن.
یک خانه اجاره کردند و جهاز خانم را آوردند. تنها چیزهایی که آقا روحالله به اثاثیه اضافه کرد، یک گلیم بود، یک دست رختخواب، یک چراغ خوراکپزی، یک قابلمهی کوچک، یک قوری با استکان و نعلبکی.
***
۵- زمستان بود. داشتیم با هم میرفتیم درس عرفان آیتالله شاهآبادی. سر راه، زنی نشسته بود لب رودخانه. داشت لباس و کهنه میشست. یخها را میشکست، لباسها را میشست، دستش را با دمای بدنش گرم میکرد و باز… آقا روحالله ایستاد.
لباسها را دو نفری شستند. آدرساش را هم گرفت. بعد هم گفت:
– از این به بعد بیایید منزل ما. میگویم آب را برایتان گرم کنند.
***
۶- بستری شده بودم. به خاطر حصبه، آن هم وسط زمستان. اساتیدم یک نفر را هم نفرستادند که ببینند چرا توی درسها شرکت نمی کنم. فقط او بود که هر صبح و هر شب میآمد عیادت.
شبی که حالم خیلی خراب شد، پای پیاده راه افتاد و توی آن زمستان سرد، رفت دنبال طبیب. طبیب که آمد، حالم که بهتر شد، راهیام کرد بیمارستان.
***
۷- آقای بروجردی بیمشورت آقا روحالله موضع نمیگرفت. وقتی هم میخواست پیش شاه نماینده بفرستد، او را میفرستاد.
آقا روحالله از پیش شاه برگشته بود و داشت گزارش میداد:
– نمیخواهم از خودم تعریف کنم ولی ابهت من شاه را گرفته بود و بر حرفهایش مسلط نبود.
***
۸- یک رمضان که رفته بود محلات، علمای شهر دعوتش کردند بیاید مسجد جامع، نماز اقامه کند؛ اما قبول نکرد:
– آنجا کسی هست که اقامهی جماعت کند.
میگفت باید به اینجا رونق داد. یک مسجد دورافتاده و متروک بود که یک اتاق گلی کوچک بیشتر نداشت. نمازش را اینجا میخواند.
***
۹- شب را تقسیم کرده بودند. دو ساعت آقا میخوابید و خانم حواسش به بچهها بود، دو ساعت خانم میخوابید و آقا بچهداری میکرد. روزها هم بعد درس، یک ساعت مخصوص بازی با بچهها بود.
***
۱۰- بازاریان تهران آمده بودند پیش آیتالله بروجردی که «پیشنماز میخواهیم». او هم آقا روحالله را معرفی کرده بود؛ اما کی میتوانست آقا روحالله را راضی کند؟ از آنها اصرار و از او انکار که:
– من میخواهم طلبه باشم، درس بخوانم و درس بدهم.
آقای بروجردی که فوت کرد، همهی علما و مراجع برایش مجلس فاتحه گرفتند جز آقا روحالله. آخر، فاتحه گرفتن هم مثل پیشنمازی در جاهای مهم، مقدمهی مرجعیت حساب میشد. میگفت:
– نه مجلس فاتحه میگذارم، نه در فاتحهشان شرکت میکنم.
با این که خیلیها رسالهشان را مجانی پخش میکردند، هرکس رسالهی آقا روحالله را چاپ میکرد باید تا تومان آخرش را از جیب خودش میداد. آقا روحالله نه رساله میداد، نه عکس چاپ میکرد، نه…
***
۱۱- علیه لایحهی انجمنهای ایالتی و ولایتی که بیانیه داد، بعضی علما گفتند: «شاه شیعه است، مگر با شاه شیعه میشود مبارزه کرد؟»
وقتی گفت در اعتراض به جنایات شاه، نیمه شعبان را جشن نگیریم، میگفتند: «چراغانی نیمه شعبان را به خاطر مبارزه تعطیل کنیم؟!»
یک عده مقدسنما هم سر این دعوا میکردند که او انگلیسی است یا آمریکایی؟! بعضیها هم میگفتند تارکالصلوه است، روزه هم نمیگیرد؛ اما زردچوبه میمالد به صورتش که بگوید روزهام! بعضیها هم میگفتند این عمامهاش کوچک است و در حد مرجعیت نیست. این جور حرفها را که میشنید، میگفت:
– به آقایان بگویید من هنوز مشرک نشدهام.
***
۱۲- اول تبعید که رفت ترکیه، بردنش توی یک منطقه که زهر چشم بگیرند و بترسانندش.
– اینجا قبر چهل نفر از علمای ترکیه است که با حکومت مخالفت کردند و کشته شدند.
گفت:
– عجب! ای کاش ما هم چنین چیزی داشتیم تا این جور از علمای ترکیه عقب نباشیم.
***
۱۳- با آن تابستانهای گرم نجف، حاضر نشد کولر هم بخرند. یک کولر توی حیاط بود برای جلسات عمومی شبانه که آن هم پوشال نداشت. پرهاش میچرخید و باد گرم را میزد توی صورتها. بزرگان نجف یک خانه هم در کوفه داشتند؛ اما آقا همان خانهی کوچک نجف را داشت و تمام.
با آن هوای گرم و خشک و با آن سن آقا، هرچه اصرار میکردند که تابستانها برود کوفه که خنکتر است، قبول نمیکرد. یک بار یکی از دوستانش کلی مقدمه چینی کرد و از مریضهایی که توی کوفه خوب شده بودند گفت و این که هوای نجف، زهری است که پادزهرش هوای کوفه است و … آقا یک لبخند تحویل داد که:
– من چطور بروم کوفه خوش بگذرانم وقتی بچههای مسلمان توی ایران گرفتار سیاهچالها و شکنجهها هستند؟
***
۱۴- مصطفی را که کشتند، خانوادهی آقا میخواستند از بیت آقا تماس بگیرند تهران.
آقا نگذاشت.
– تلفن اینجا از بیتالمال است و کار شما شخصی است.
***
۱۵- سعدون شاکر، رئیس سازمان امنیت عراق آمده بود به خط و نشان کشیدن:
– حضرتعالی در صورتی میتوانید در عراق به زندگی عادی خود ادامه دهید که از کارهای سیاسی که روابط ما با ایران را تیره میکند، خودداری کنید. در صورت ادامهی کارهای سیاسی باید عراق را ترک کنید.
آقا اشارهای کرد به زیلوی اتاق:
– هر جا بروم، اگر این فرش را پهن کنم، همان جا میشود منزل من. من از آن روحانیانی نیستم که به خاطر علاقه به زیارت از مبارزه دست بکشم.
***
۱۶- مایک والاس، گزارشگر تلویزیون آمریکا در برنامهی کانال چهار تلویزیون آمریکا از خاطرات دوران خبرنگاریاش میگوید:
– او باهوشترین سیاستمداری است که من دیدهام. نفوذ خاصی روی مصاحبهگران داشت و به جای این که من از ایشان سؤالاتی بکنم، او مرا اداره میکرد. من هیچ مطلب تازهای غیر از آن چه خود آیتالله میخواست بگوید، نتوانستم از او بیرون بکشم … زندگی بسیار سادهی رهبر انقلاب اسلامی، او را از همهی رهبران دیگر دنیا متمایز میکرد… او مرا و همهی رجال دیگر دنیا را که به حضور می پذیرفت، روی فرش ساده مینشانید و ما مجبور بودیم کفشهای خود را دم در از پادرآوریم و از همان اول کار بفهمیم با مردی متفاوت سر و کار داریم.
***
۱۷- در نوفل لوشاتو فرصت خوبی بود برای روشنگری بیشتر. نه فقط برای رسانههای جهانی. میدیدی پنج شش تا دختر و پسر جوان نشستهاند دورش و او دارد برایشان حرف میزند.
***
۱۸- خبرنگاران خارجی میپرسیدند:
– سیبزمینی و تخم مرغ برای شما غذای مقدسی است؟
– شما تخم مرغ را سمبل چیزی میدانید؟!
از بس که غذای بیت امام تکراری بود؛ تخم مرغ پخته با سیبزمینی یا اشکنه.
***
۱۹- از خوشحالی بال درآورده بودیم. باید خبر را میرساندیم به آقا.
– من میروم.
خوشحال و خندان رفتم پیش آقا و صدایم را از حنجرهام ریختم بیرون:
– آقا، شاه رفته. رادیو خبرش را پخش کرده.
آقا گفت:
– خب، دیگه چی شده؟
***
۲۰- از پاریس پیغام دادیم که محل اقامت امام اولاً شمال شهر نباشد، ثانیاً در اماکن خصوصی نباشد و ثالثاً جای پر زرق و برقی هم نباشد.
از تهران هم زنگ زدند که ستاد استقبال، برنامهها را چیده؛ فرودگاه مهرآباد فرش میشود، شهر چراغانی میشود، آقا را با هلیکوپتر به بهشت زهرا میبریم و…
به امام که گفتم، گفت:
– به آقایان بگو مگر کوروش را میخواهند وارد ایران کنند؟ یک طلبه از ایران خارج شده، همان هم میخواهد برگردد…
***
۲۱- توی سالهای مبارزه، خیلیها میگفتند خانمها بهتر است در راهپیماییها شرکت نکنند تا خطر تهدیدشان نکند؛ اما امام با جدیت میگفت:
– هیچ کس حق ندارد حرفی از جدا کردن خانمها از حرکتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بزند.
بعد انقلاب هم خیلیها میخواستند زنها را از شرکت در انتخابات محروم کنند. شورای نگهبان هم میگفت زنها نمایندهی مجلس نشوند. امام از طریق نمایندهشان پیغام داد:
– اگر زنها را از دخالت در انتخابات منع کنند، من برخورد میکنم و موضع میگیرم.
***
۲۲- کلاً دو تا پیراهن داشت و دو تا شلوار. جورابهایش را هم خودش تکه میانداخت؛ اما همیشه معطر بود و تمیز. لباسش را یک روز در میان عوض میکرد و میشست؛ البته اگر کوپن پودر رختشویی کفاف میداد.
***
۲۳ – آن شب ملیگراها میخواستند کودتا کنند. رفتیم پیش امام:
– احتمال دارد اینجا را با هواپیما بمباران کنند. بهتر است شما تشریف ببرید جای دیگری.
گفت:
– من که نمیترسم. اگر شما میترسید بروید توی پناهگاه. من اینجا سر جایم محکم ایستادهام.
***
۲۴- بچهام تازه به دنیا آمده بود. بردمش پیش امام.
بچه را گرفت.
– دختر است یا پسر؟
– دختر است.
گرفتش توی آغوشش، پیشانیاش را بوسید و گفت:
– دختر خیلی خوب است… دختر خیلی خوب است… دختر خیلی خوب است.
اسمش را پرسید.
– هنوز اسم نگذاشتهایم، گذاشتهایم شما انتخاب کنید.
– فاطمه خیلی خوب است… فاطمه خیلی خوب است… فاطمه خیلی خوب است.
***
۲۵- یکی از نوههای امام توی مشهد به طرفداری از بنیصدر و علیه شهید رجایی سخنرانی کرد و ملت را به هم ریخت. وسط شلوغی هم دست به اسلحه برد.
خبر که به امام رسید به دامادش، آقای اشراقی، گفت: پیغام دهید نامبرده تحتالحفظ به تهران اعزام شود. اگر خواست تیراندازی کند، مهلت ندهند و بلافاصله به او شلیک کنند و از پای درش آورند.
آقای اشراقی رفت و برگشت.
– پیام را رساندید؟
– بله.
– گفتید اگر خواست تیراندازی کند، مهلتش ندهند؟
– … نه.
– برگردید عین پیام را برسانید.
***
۲۶- میخواند و گریه میکرد. کودکی نامه نوشته بود که:
– اماما! چون تو خدا را دوست داری، من هم تو را دوست دارم. چون تو با خدا رابطه داری، ما هم با تو رابطه داریم.
… میخواند و گریه میکرد و می گفت:
– کاش من با خدا رابطه داشتم تا اینها راست باشد.
***
۲۷- همه جمع بودیم. علی کوچولو گفت:
– من میشوم امام، مادر سخنرانی کند، آقا هم بشوند مردم.
من سخنرانیام را کردم و علی به آقا اشاره کرد که شعار بده. آقا شعار داد. علی گفت:
– نه، نه. مردم که نشسته شعار نمیدهند. بلند شو.
بلند شد و شعار داد:
– الله اکبر، الله اکبر…
***
۲۸- میگفت:
– این همه بولتنهای خبری که نهادها و سازمانها منتشر میکنند، تکراریاند. دلیلی ندارد این اسراف صورت بگیرد. جلسهای با مسئولان نهادها بگیرید و جلوی این اسراف را بگیرید.
***
۲۹- دو سه سال آخر به این گذشت که بگوید به خاطر اجرای اسلام ناب، برای تحقق عدالت، هر کاری که لازم شد باید کرد. قائم مقام رهبری را برای همین گذاشت کنار و گفت که دلش پر خون است. قطعنامه را پذیرفت و گفت جام زهر را نوشیده.
چند بار هم بعضی از احکام اولیهی دینی را با حکم حکومتیاش لغو کرده بود. یک بار که جواب اشکالات یکی از شاگردانش را سر همین ماجرا میداد، برایش نوشت:
– باید سعی کنیم تا حصارهای جهل و خرافه را شکسته تا به سرچشمهی زلال اسلام ناب محمدی (ص) برسیم. امروز غریبترین چیزها در دنیا همین اسلام است و نجات آن قربانی میخواهد و دعا کنید من نیز یکی از قربانیهای آن گردم.
***
۳۰- موقع غسل و تدفین، حتی یک کفن هم از خودش نداشت. باقیماندهی پولهاش به اندازهی خرج دو سه روز پذیرایی در دفتر و بیت هم نشد. اثاثیهی خانه مال خانم بود و خانه هم اجارهای بود. فقط چند میلیونی دل داغدار به جا گذاشته بود و چند میلیارد بچههایی که او را ندیده بودند.
خیلی عالی بود
ممنون از این خاطرات زیبا