مريم بهرنگ فر
خبر آمدنت را باد آورد.
و نسيم دهان به دهانش چرخاند.
باور نداشتيم كه ديدار تو نصيبمان ميشود.
انگار هر كس با خودش ميگفت:
«يعني واقعا ما آقا را خواهيم ديد؟»
دلمان را زديم به درياي آبي.
دريايي كه شهرمان را به نامش ميشناختند.
و مجري جوان تلوزيون از فرودگاه گزارش داد:
«اينجا بندرعباس است؛ شهر گرما و شرجي. شهر خليج هميشه فارس. رهبر آزادهگان جهان؛ به شهر ما خوش آمدي»
و ما توي دلمان تكرار كرديم:
شهر مردمان خونگرم و مهماندوست
شهري كه با همهی محروميتهايش ساخته و …
اگر هم سوخته چه باك؟ كه براي ساختهشدن بايد از سوختن گذشت.
بندرعباس شهر مردم صبوريست كه عادت ندارند حرفي از نداشتههاي شان بزنند
وقتي خبر رسيد كه میآیی،
دل توي دلمان نبود.
انگار صداي مادر شهيد همسايهمان را شنيده بودي كه دو هفته قبل،
در مسجد،
بين دو نماز دستهايش را بالا برد و گفت:
«اين همه سال زندگي كردهايم و حتي يكبار هم آقا را از نزديك نديدهايم»
حالا هر كسي توي دلش ميگفت:
«هر طور شده بايد خودم را به ديدار آقا برسانم»
زنگ تلفن خانه هيچوقت به اين قشنگي نبود
«الو … دعوت شدهايد براي ديدار خانوادههاي نيروي دريايي سپاه با آقا»
پدر كارت ملاقات را بوسيد و داد دست من
«با اين كه خيلي دوست دارم آقا را ببينم، اما كارت را به تو ميدهم تا تو هم آقا را از نزديك ببيني. آقا را كه ديدي از قول من بگو …»
ديدار بزرگي بود. با خودم گفتم:
«توي اين كشور چند نفرند كه دوست دارند آقا را از نزديك ببينند؟»
قرار بر اين شده بود تا وعدهي ديدار كنار آب باشد،
لب ساحل خليج،
كه از خانهي مان خيلي دور بود.
پايم را كه از خانه گذاشتم بيرون فهميدم امروز يكي از گرمترين روزهاي بندر است
به خودم گفتم نكند گرما و شرجي مانعي شود براي اين ديدار!
صداي دختر كلاس اولي كه كنارم پياده راه ميآمد تكانم داد:
«بابا … نكند آقاي خامنهاي توي اين هواي گرم مريض شود»
و پدر دستي بر سرش كشيد و گفت:
«دخترم، آقا به خاطر مردم گرما را تحمّل ميكنند»
اما انگار هيچكس دم از گرما و شرجي نميزد. انگار نه انگار كه اينها همان آدمهاي ديروزند كه از هواي داغ بندر گلايه ميكنند و حاضر نيستند دو دقيقه توي اين هوا قدم بزنند! حالا صف بستهاند و انتظار ميكشند براي …
سوار اتوبوس كه شديم صداي صلوات پشت صلوات بلند بود. دختر بچهي كوچكي سرش را از پنجره اتوبوس داد بيرون و فرياد زد:
«اي رهبر آزاده … آمادهايم آماده …»
چند نفر خنديدند. حتي آقاي راننده هم دلش نيامد بگويد: دخترجان سرت را از پنجره اتوبوس نبر بيرون.
دختر كنار دستيام نگاهي به من انداخت و با زبان شيريني گفت:
«ببينين خانم. من يه دونه عكس آقا رو دارم …»
آن وقت گره روسرياش را سفتتر كرد و از توي جيب شلوارش عكس كوچكي را درآورد و گرفت طرفم.
«مامانم نميذاشت من بيام. ميگفت هوا گرمه و مريض ميشي. اما من اينقدر گريه كردم تا بالاخره مجبور شد من رو با خودشون بيارن»
همه از اتوبوس پياده شدند
هر چه به محل ملاقات نزديكتر ميشديم، شور و هيجانمان بيشتر ميشد
ماشينهاي پليس و نيروي انتظامي در كنار نيروهاي بسيجي،
همه و همه آماده بودند تا مهمانها در شرايطي مطلوب آقا را ببينند
بچهها شعارهايي را كه از پدر و مادرهايشان ياد گرفته بودند را با مشتهاي برخاسته فرياد ميزدند.
تعدادي هم روي دوش پدرشان نشسته بودند و عكس آقا را دو دستي گرفته بودند بالاي سرشان
دو تا از دختر بچهها چفيه سرشان كرده بودند. از يكيشان پرسيدم:
«اين چيه روي سرت»
خنديد و گفت:
«نميدونم»
دوستش تندي خم شد و توي گوشش گفت:
«بگو مال جبهه است»
دختر هم خنديد و گفت:
«مال جبهه است»
پسر بچهها سربندهاي سبز و قرمز بسته بودند و با افتخار و غروري بچهگانه راه ميرفتند.
با خودم گفتم:
«يعني واقعا اين همه آدم، توي اين گرما آمدهاند تا آقا را ببينند؟»
تا وعدهگاه بايد مسير طولانياي را طي ميكرديم
جاده خاكي بود
يك جادهي خاكي پر از عكس شهدا و دكوربنديهاي جبهه و جنگ
ناخودآگاه تمام ذهنها به دوكوهه و شلمچه ميرفت …
خورشيد در حال غروب بود
نور نارنجياش را ريخته بود روي جاده
حضور نيروهاي دريايي ارتش،
با لباسهاي يك دست سفيد،
تصوير جالبي ساخته بود
نماز مغربمان را به جماعت خوانديم،
هر بار كه مجري شعار ميداد، همه فكر ميكردند آقا آمده است
روي پاهايشان بلند ميشدند و سرك ميكشيدند دنبال آقا
اما خبري نبود انگار
كه بالاخره انتظار پايان گرفت.
مشتها گره شد و همه يكصدا فرياد كشيدند:
«اي رهبر آزاده … آمادهايم آماده …»
«خوني كه در رگ ماست … هديه به رهبر ماست …»
و چقدر مهربان بودي آقاجان
و چقدر آن لبخند زيبا به صورتتان ميآيد
اشك حلقه زد توي چشمهايم
بچههاي كوچك،
با دانههاي درشت عرقي كه از سر و صورت و موهايشان ميچكيد،
پرچمهاي كوچكشان را بالا گرفتند و تكان دادند.
همه كه نشستند
شما زبان باز كرديد و سكوت محض حاكم شد،
من تازه ياد پيغام پدرم افتادم
توي چشمهاي تان نگاه كردم و گفتم:
«آقا جان، عمر ما و جان ما فداي لبخند شما».
Sorry. No data so far.