متن زیر تکنگاری آقای رحیم مخدومی نویسنده متعهد ادبیات دفاع مقدس ( و صاحب آثاري چون «فرمانده من»، «جنگ پابرهنه»، «مردان درد»، «نرگس» و…) درباره سفر دو روزه رهبر انقلاب به بندرعباس است.
شنبه اول مرداد امسال براي من شنبه شوك بود.
شوك آستين بالا زدن، تكاني خوردن و كاري انجام دادن.
يك وقت، كسي به تو مي گويد: آقا، بلند شو. تكاني بخور، كاري انجام بده.
شما در قبال اين حرف، تنها مي گويي چشم. سعي خودم را مي كنم.
يك وقت به جاي اين كه حرف بزند، خودش بلند مي شود، تكاني مي خورد، كاري انجام مي دهد.
اين جا ديگر شما نمي گويي چشم. بلند مي شوي!
حالا اگر همان شخص در وضعيتي به دور از انتظار تو بلند شود و كاري خارق العاده انجام دهد، چه مي كني؟
به فرض، فرماندهي كه كارش فرمان دادن است، پيش از همه، خود فرمان بري كند. يا پير بازنشسته اي كه وقت استراحتش است، بيشتر از يك جوان كار كند.
اين جاست كه مثل «از تو به يك اشارت، از ما به سر دويدن» تحقق پيدا مي كند.
حكايت شنبه شوك، چيزي شبيه همين فرضيه هاست.
حكايت سفر حضرت آقا به بندرعباس- يكي از گرم ترين شهرهاي ايران- در گرم ترين فصل ماه و سال، براي گفتن يك جمله؛ آن هم «خدا قوت».
آقا به خانواده نيروي دريايي گفته بود از تهران و جاهاي ديگر دل بكنند و كوچ كنند به خط مقدم دريا! اين كوچ، به گفتن آسان بود اما در عمل محاسبات فراواني را به هم مي ريخت و معادلات جديدي پديد مي آورد. با همه اين احوال، فرمان از جانب كسي صادر شده بود كه خود، پيش از همه فرمان بر بود. از همين رو خانواده ها چرب و شيرين پايتخت نشيني را وانهاده و زندگي جهادي را اختيار كردند.
پس شايسته بود خدا قوتشان هم خدا قوت جهادي باشد. خدا قوتي داغ و تازه از تنور درآمده، در تنوري ترين روزهاي بندرعباس، با حضور رهبري جانباز و هفتاد و دو ساله، كه اين دغدغه يكي از هزار و يك دغدغه اوست.
اين تصميم پهلوانانه يكي ديگر از فراوان تصميمات پهلوانانه اوست كه در طول انقلاب از ايشان فراوان ديده ايم.
فرمان بري فرماني است كه خود هميشه به نقل از پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) به همگان توصيه مي كند: «رحم الله امرء عمل عملاً فاتقبه»؛ رحمت خدا بر كسي كه كار را انجام دهد، انجام دادني محكم!
فرماندهي داشتيم در روزهاي نبرد. يك روز در خنكاي صبح فرمان داده بود همه با لباس برويم داخل آب. ابتدا فكر نمي كرديم كسي به حرفش گوش دهد. اما وقتي خودش، اولين فرمان بر فرمان خودش شد، بچه ها معطلش نكردند. لحظه اي بعد كل گردان در آب بود!
مي شد اين انرژي «خدا قوت» را در قالب يك پيام صادر كرد.
مي شد يكي از رجال مملكت، آن را در جمع پرسنل و خانواده ايشان- در همين ظل گرما- قرائت كند.
مي شد به همين شكل با سفر شخص حضرت آقا صورت بگيرد، اما نه در اين گرما. روز 9 آذر، روز نيروي دريايي است و هواي بندرعباس نسبت به حالا ملس و كيفوري است!
بله، همه اين ها مي شد، اما آنچه اتفاق افتاد نمي شد. به جاي تزريق انرژي «خدا قوت» تشريفاتي بي جان تزريق مي شد.
پس به من حق بدهيد كه آن شنبه استثنايي را شنبه شوك بنامم و تاكيد كنم كه آن براي من استثنايي بود، نه براي خالق آن استثنا كه شنبه تا شنبه اش يكي است، ولو ما ايراني ها – كه نزديك ترين امت او هستيم – اين استثناها را نبينيم و حقش را ادا نكنيم. بي جهت نيست كه سيدحسن نصرالله از فهم و قدرشناسي ما در اين خصوص گلايه مي كند. او از دور شماي كامل جبل النور را مي بيند ولي ما كه دامنه نشينيم، غرق در عيش و نوش و غفلت.
برخي مسئولان نظام كه نسبت به اين شيوه خدمت استثنايي به مردم بيگانه اند، تعجب مي كنند كه چرا واكنش مردم نسبت به آن ها منفي است. موقع قضاوت هم به اشتباه مي گويند ارزش ها رو به سراشيبي سقوط است، جوانان دين گريز شده اند كجايي اي امام كه يادت به خير! كجايي سال 57
به جاي اين كه بگويند كجايي «خودم» كه يادت بخير، كجايي چشمان روشن بين من كه حالا دچار سياه بيني شده اي؟ كجايي دل بي آلايشم كه حالا سخت و سنگين شده اي؟ در واقع خود را فراموش مي كنند. موقع قضاوت هم واقعيت ها را وارونه مي بينند. بيداري ملت را كه منجر به بيداري ملت ها شده، برعكس تحليل مي كنند. تعجب مي كنند از اين كه چرا آقا اين همه اميدوارانه راجع به ملت، جوانان و آينده صحبت مي كند. تعجب مي كنند از اشك شوق جوانان. در همين سفر به بندرعباس مادري را ديدند كه طلاهايش را فروخته و با پنج فرزندش از بندر جاسك راهي تهران شده بود تا آقا را ببيند. در آن جا متوجه مي شود آقا راهي بندرعباس است. با مشقت خودش را به بندر عباس مي رساند. بچه ها خيال مي كردند خواسته اي مادي دارد. اعلام آمادگي كرده بودند براي رساندن نامه يا خواسته اش به آقا. ولي او گفته بود بزرگ ترين خواسته من و بچه هايم زيارت خود آقاست.
اين عشق و اشك و ارادت براي كساني كه عشق و ارادت بچه رزمنده ها را فراموش نكرده اند، اصلا عجيب نيست.
فرمانده گروهاني داشتيم به نام «هادي حسن». در يكي از شب هاي كربلاي پنج، داشت ما را مي برد به دل خطر. ستون ما درون كانال حركت مي كرد تا از تير و تركش در امان باشد، اما او خود پهلوانانه روي ديوار كانال راه مي رفت. اينچنين بود كه يكي از شيرين ترين آرزوهاي ما هم كلامي با هادي حسن بود. تفاوت سني آن چناني با هم نداشتيم. با اين حال خجالت مي كشيديم با او حرف بزنيم. چرا كه خيال مي كرديم خيلي بزرگ تر از ماست. البته خيالمان بيهوده نبود. ما تازه اندكي از آن بزرگي را حس كرده بوديم؛ چرا كه او حالا صدرنشين بهشت است و ما براي گريز از جهنم دست و پا مي زنيم.
خدمت خالصانه و فداكارانه به مردم، اين چنين معجزه مي كند.
Sorry. No data so far.