جمعيت شناسي به عنوان يك علم آماري در هر كشور مبناي اقتصادي دارد، و ريشه تئوريك آن از كشيشي به نام مالتوس، در انگلستان آغاز شده است. انگلستان بهعنوان كشوري كه هميشه جمعيتش بيشتر از محدوده جغرافيايياش بوده و همچنين به دليل وجود سواحل ناجور و عدم استفاده از آنها، صخرههاي بلند و زمينهاي ناهموار غيرقابل استفاده جهت كشاورزي، سرزميني است كه در آن هميشه جمعيت بيشتر از غذا بوده! بنابراين فقر در انگلستان پذيرفته شده است. در بسياري از رمانهايي كه ماجراي شان در انگلستان قرن 19 ميگذرد، فقر امري بسيار واقعي در جامعه و كاملا پذيرفته شده است؛ چون غذا براي همه موجود نيست و به همين دليل استثمار و استعمار از انگلستان آغاز شده است. چون اگر ميخواستند براي همه مردم غذا فراهم كنند، مجبور ميشدند بر پشتبام خانههايشان هم سيبزميني كشت كنند! و اين چيزي است كه در مثلهايشان نيز رواج دارد.
اما نكته مهم گفتههاي مالتوس است كه به جمعيت بيشتر از غذا اشاره ميكند، پس اين تفكر مبنايي انگليسي دارد. گويا از همينجا هم بحث بقاي ظالمانه اصلح و بقاي تكاملي زورمدارانه مطرح شد. اين مسئله بيان گر اين موضوع بود كه پولدارها ميمانند و گرسنهها مي ميرند، اغنيا زندگي خواهند كرد و فقرا خواهند مرد. و اين سيستم تكاملي خلقت بهعنوان يك اصل اخلاقي در دنيا پذيرفته شد. فاشيسم نيز از همين تفكر مالتوسي بهوجود آمد كه ميگفت: «جمعيت بيشتر از غذاست، قحطي در جهان بهوجود ميآيد، پس آدمها بايد بميرند!» اين سيستمي است كه هماكنون نيز در جهان پياده ميشود. امروزه فاش ميشود كه مواد غذايي بسيار خطرناكي وارد كشورهاي جهان ميكنند كه باعث مقطوعالنسل شدن انسانها ميشود. تنها به اين دليل كه نتوانند بچه توليد كنند. متأسفانه اخيرا در ايران هم شنيده ميشود كه در گمرك از طرق خاصي مواد شيميايي خطرناكي وارد ميكنند كه به عنوان غذا استفاده ميشود و موجب ضعف انسان و انقطاع نسل ميشود. يا حتي برنامههاي غذايي كه به عنوان برنامه جمعيتشناسي و با نام كنترل مواليد براي كشورهاي جهان بهكار بردند نيز با تكيه بر همين مسئله كه غذا كمتر از جمعيت است، پايهگذاري شده بود. مثلا در همين بحران اقتصادي اخير، مركل صدر اعظم آلمان گفت: «به علت اينكه وضع اقتصادي هنديها و چينيها بهتر شده است، آنها بيشتر غذا ميخورند و اين باعث قحطي در جهان ميشود.» اين در حالي است كه از يك ميليارد گرسنه دنيا، 625 ميليونش در آسياست و اينها گفتند چون جمعيت آسيا زياد است، دارند غذاي دنيا را ميخورند. و البته به همين بهانه جنگ راه مياندازند و اين بحث بسيار اساسي در استراتژيهايشان است. اما تعداد اين افراد در آفريقا كمتر است. در آنجا هم سيستمهاي كنترل جمعيت را به نام فقر ترسيم كردند. برنامههايي پياده كردند كه اگر ميخواهيد فقير نباشيد، بايد بچههايتان كمتر باشد، به همين دليل، كشورهايي كه ثروتمندند، جمعيتشان كم و كشورهايي كه فقيرند پر جمعيت هستند. حتي گفتند رشد و توسعه و پيشرفت همراه با كم شدن بچههاست. اينهمه مبناي اقتصادي دارد. به عبارتي، جمعيتشناسي در درون خودش مبناي اقتصادي و زيستي و تكاملي و حيواني دارد، نه يك مبناي انساني و از اين جهت مثل اقتصاد عمل ميكند كه بيرحم و غير اخلاقي است. حتي در موضوع مهاجرتها؛ نه فقط بحث حركت جمعيت از نظر كمي و كيفي مطرح است؛ بلكه حركت جغرافيايي جمعيت از نظر جمعيتشناسي هم كنترل ميشود. اخيرا چهارچوبهاي تئوريكي تبليغ ميشود (حتي در شبكه هاي فارسي زبان) كه شما غربي باشيد، اما در كشور خود بمانيد. چون به اين نتيجه رسيدند كه اگر همينطور نژادها و استعدادهاي مختلف وارد غرب شوند، جمعيتشان از درون پاره پاره ميشود. اگر همينطور مسلمانان به غرب مهاجرت كنند، در مدتزمان كوتاهي ديگر از مسيحيت و يهوديت چيزي باقي نخواهد ماند. بهطور مثال، آنها به هيچوجه اجازه ندادند كه آفريقاييها به آمريكا بيايند يا از ورود افراد اروپاي غربي به اروپاي شرقي جلوگيري كردند. خلاصه چهارچوبهايي ترسيم كردند كه كسي از جاي خود حركت نكند. به عبارت، ديگر فقرا به جمع اغنيا داخل نشوند. بنابراين جمعيتشناسي از بعد اخلاقي و فرهنگي دچار اشكال شده است. اما مردمشناسي از اين سيستم رد ميشود.
مردمشناسي ميگويد بايد بعد فرهنگي و غريزي جمعيت را در نظر گرفت نه اين بعد تقليل يافته رياضيوار جمعيتشناسي را. به اين معنا كه جمعيتشناسي با انسانها به عنوان اعداد و ارقام رياضي برخورد ميكند! مثلا وقتي مواليد را سنجش ميكند، ميگويد مواليد در ايران يك و نيم برابر غرب است. يعني مواليد را نصف ميكند، آدمها را نصف ميكند. اگر بخواهد مواليد را نسبت به پدر و مادر بسنجد، ميگويد: يك و ربع! ما كه ربعبچه نداريم، نيمآدم نداريم. آنها همه چيز را آماري ميفهمند و ميسنجند و البته در پشت اين نوع نگاه، مباحث غيراخلاقي و غيرفرهنگي قرار دارد. اما در مردمشناسي ميگويند: كه فرزند محصول عشق و علاقه پدر و مادر است نه اينكه صرفا محصور در مباحث اومانيسمي باشد. به عبارتي، وقتي مسئله عشق ميان دو جنس مخالف به وجود ميآيد، اين دو در نهايت فوران علاقه و محبت با يكديگر رابطه جنسي برقرار ميكنند كه در نتيجه فرزندي زاييده شور عشق ايجاد ميشود. در نتيجه مواليد نتيجه عشق و انسانيت هستند، چراكه عشق و انسانيت رابطه مستقيم با هم دارند. بچهها محصول عشق والدين هستند نه محصول كارخانه بچهسازي، مثل آنچه در جمعيتشناسي و فاشيسم مطرح است. پس اگر در يك جامعه عشق و احساس و عاطفه وجود داشته باشد، همه افراد را پوشش ميدهد. كه اگر اين دو (عشق و عواطف انساني) با هم اوج بگيرند، يعني انسانيت جوامع اوج بگيرد؛ حتما بچهزايي آن جامعه اوج ميگيرد.
و بايد توجه داشت كه آنچه عشق را بهوجود ميآورد، معنويت است. يعني در يك جامعه اگر معنويت قويتر باشد، عشق و عواطف بيشتر ميشود. روابط فراساختاري باعث ميشود دو جنس مخالف و متضاد بههم نزديك شوند و به يكديگر عشق بورزند و در نتيجه فرزند توليد شود. در چنين جامعهاي بهشدت عواطف انساني در بعد اجتماعي بالاست. يعني جامعه بدون احساس و عاطفه نيست. در اين جامعه عرفان و معنويت و خانواده اوج ميگيرد. و چون اينها اوج ميگيرد، نظامي سراسر معنا و نشانه و روابط اجتماعي متراكم بهوجود ميآيد. و انسانها بهشدت شاداب و اميدوار به آينده و زندگيمحور هستند. اين در جايي است كه خانواده بهشدت اوج ميگيرد و هر جا خانواده باشد، بچه ايجاد ميشود. اما اينكه جمعيتشناسان آمدند و از همين مسئله بر ضد نظام خانواده استفاده كردند و باعث ايجاد مشكلات فراواني بر سر راه خانه و خانواده شدند، موضوعي است كه در مقاله آينده عنوان خواهيم كرد
Sorry. No data so far.