حواسم جمعِ خواندن است که از لای جمعیت میخزم توی قطار. روبهروی خانم و آقایی میایستم، کولهام را میگذارم زمین و تکیهاش را به پاهایم میدهم. دوباره کتاب را دست میگیرم و ادامه میدهم… «شبهای اول موقع خوابیدن به یاد خانوادهام میافتادم و ناله و شکایت میکردم. او مرا دست میانداخت و میگفت: خواهر کوچکت را به یاد میآوری که چگونه گریه میکرد؟…»
حس میکنم، زوجی که روبهرویشان ایستادهام، دارند به عکس جلدِ کتاب نگاه میکنند و با هم پچپچ میکنند. خیال میکنم عکسِ روی جلد را دیدهاند و پیش خودشان بهم میخندند و میگویند: هه! داره دربارهٔ یه افغانی کتاب میخونه.
کنجکاوی، سررشتهٔ کلمات کتاب را از سرم میپراند. زیرکانه، طوری کتاب را تا زیر چشمهایم میآورم تا بتوانم ببینمشان. زوجِ جوان افغان، کنار هم نشستهاند و به چهرهٔ خندان احمدشاه مسعود که روی جلدِ کتاب چاپ شده نگاه میکنند و لبخند میزنند. شاید دارند مباهات میکنند به قهرمان ملیشان. با خودشان میگویند: ببین! شیر پنجشیر آنقدر شناس است که ایرانیها دربارهاش کتاب میخوانند.
به سفارشِ مهدی نوری، پیجویِ کتاب «احمدشاه مسعود، روایت صدیقه مسعود» میشوم. چند کتابفروشی را در تهران میگردم تا بالاخره در مرکز شهر، پیدایش میکنم. پیش خودم میگویم: خب، این را بعد از خواندن «دست به دهان» شروع میکنم. از صدقه سریِ کمحواسی، صبح وقتی میخواهم از خانه بیرون بزنم، «دست به دهان» علیرغم همهٔ یادآورهایی که جلوی چشمم گذاشتهام، توی خانه جا میماند. احمدشاه مسعود را از توی کوله در میآورم و شروع میکنم. انگار، دست به دهان باید جا میماند.
چهار روز بعد، توی خیابان درحالی قدم میزنم که سرم توی صفحات پایانی «احمد شاه مسعود، روایت صدیقه مسعود» است و تلاش میکنم، اشکم را از دید عابران پنهان کنم. میخوانم: «روز پانزده سپتامبر بالأخره خبر مرگ امیرصاحب به دنیا اعلام میشود.» و با بغض به خودم مباهات میکنم و میگویم: من برای احمد شاه مسعود گریه میکنم.
کتابِ ۲۶۴ صفحهای تمام شده. زبان یکدست، ترجمه روان، روایتِ خوشنشین و داستانگو است. کتاب را خواندهام و حالا میدانم: شهدا، هرجا که باشند، چه ایران، چه افغانستان، بسیار بسیار به هم شبیهاند.
«احمدشاه مسعود، روایت صدیقه مسعود» روایتِ همسر مجاهدِ شهید احمدشاه مسعود از زندگی با این مردِ بزرگ است. مردی که در عینِ لطافتِ و طبعِ شاعرانه، در نبرد استوار، فکور و شجاع بوده است. مسعود در زمانِ حیاتش، همسرش صدیقه (پریگل) را با خانمها «شکیبا هاشمی» و «ماری فرانسواز کلومبانی» آشنا میکند و از او میخواهد، با رئیس سازمان غیردولتی افغانستان آزاد و خبرنگار نشریهٔ «ال» فرانسه، گفتگو کند و از وضعیت زنان در افغانستان برای آنها بگوید. همین آشنایی، بعد از شهادت، ماری و شکیبا را برای ثبت روایتِ صدیقه مسعود از زندگی با همسرش مشتاق میکند. حاصل این اشتیاق، کتابِ خوبِ «احمدشاه مسعود، روایت صدیقه مسعود» از آب در میآید.
کتاب، به زبان فرانسوی منتشر میشود. حدود ۵ سال میگذرد تا این اثر، از سوی افسر افشاری به فارسی ترجمه و منتشر شود. و حالا، بخشی از زندگی مجاهدِ افغان برای مطالعهٔ فارسیزبانان (از هرجای دنیا) مهیا است.
■ ■ ■
شناسنامه کتاب | |
عنوان | احمدشاه مسعود، روایت صدیقه مسعود |
راوی | صدیقه مسعود |
نویسندگان | شکیبا هاشمی، ماری فرانسواز کولومبانی |
مترجم | افسر افشاری |
ناشر | مرکز |
گروه مخاطبان | علاقهمندان به تاریخ افغانستان و مشاهیر جهان |
تعداد صفحات | ۲۷۲ صفحه مصور / رقعی |
نوبت چاپ | اول / ۸۸ |
شمارگان | ۲۰۰۰ نسخه |
قیمت | ۵۳۰۰ تومان |
شابک | ۹۷۸-۹۶۴-۲۱۳-۰۶۱-۰ |
چطور این کتاب را بخریم؟
بعد از انتشار این مطلب، برخی مخاطبان سایت دربارهٔ نحوهٔ خرید آن پرسیدند که به هریک از آنها، در نامههای جداگانه پاسخ دادیم. اینک برای آنکه این سؤال برای دیگر مخاطبان پیش نیاید، راههای خرید این کتاب را مینویسیم:
یک: اگر در ایران ساکن هستید به فروشگاه ناشر بروید. اگر در ایران دوستی دارید، از او بخواهید کتاب را از طریق فروشگاه ناشر (واقع در خیابان فاطمی، روبروی هتل لاله، کوچهٔ باباطاهر، شماره ۸ – فروشگاه نشر مرکز) تهیه کند و آن را برای شما ارسال کند.
دو: با ناشر تماس بگیرید و بخواهید ترتیبی بدهند تا کتاب به دستتان برسد. شماره تلفن ناشر در ایران: ۸۸۹۷۰۴۶۲
سه: اگر ساکن ایران نیستید و به زبان انگلیسی مسلط هستید، از طریق سایتهای فروش آنلاین کتاب نام کتاب را جستجو کنید…
اگر میخواهید نسخهٔ فارسی را بخرید میتوانید به این نشانی بروید:
http://www.adinebook.com/gp/product/9642130610/ref=sr_1_1000_2/189-6198066-4455532
■ ■ ■
بخشی از متن کتاب:
مثل همهٔ دختربچههای کوچولویی که پدر و مادرشان میهمان دارند، من هم برای او آب گرم، چایی یا چراغ میبردم. او حالا در دره مشهور بود و همهٔ مردم آرزو داشتند او را ببیند یا حداقل به او نظری بیندازند. اما من با اینکه در کنار او بودم، آنقدر خجالت میکشیدم که هنگام ورود به اتاق با صدایی نامفهوم زمزمه میکردم: «سلام امیرصاحب» اگر غرق در مطالعهٔ مدارکش نبود با مهربانی مرا دست میانداخت و میگفت: «با من حرف میزنی یا با قالیچهام؟»
■■■
او همیشه به جای پریگل، من را پری صدا میزند. هنوز طنین صدای «پری! پری!» او هنگامی که در خانه به دنبالم میگشت، در گوشم زنگ میزند. گاهی اوقات عمداً خودم را به نشنیدم میزدم تا باز صدای «پری! پری! کجایی؟» او را بشنوم.
■ ■ ■
Sorry. No data so far.