تریبون مستضعفین- نویسنده یک وبلاگ در تحلیل خویش از مطالعه کتاب «جانستان کابلستان» امیر خانی با اشاره به روابط فرهنگی ایران و افغانستان و به تحلیل این مقوله از دیدگاه نگارنده کتاب پرداخته و همچنین به مقایسه آثار وی با آثار «جلال آل احمد» می پردازد.
متن کامل این نوشته را در زیر می خوانید:
ما و افغانستان
البته این «ما و افغانستان» عنوانِ سنگینیست برای کسی که هیچگاه در تمام عمرش نتوانسته قدمی رنجه کند و سری بزند به آن سوی مرزی که به جبر برامان کشیدهاند… نمیدانم، شاید تبخترِ احمقانه ایست که ما ایرانیها داریم نسبت به همسایهای که تنها در قالب کارگری رؤیتش کردهایم،… تازه از این تبختر مزخرف و مرزشناسیِ مزخرفتر که بگذری،، و اعتباری برای این مرزهای یادگار استعمار قائل نباشی و مثل بنده فکر چنین سفری بارها و بارها به ذهنت برسد، اینرسی و تنبلی خودت مانع میشود، خاصه وقتی که از اطرافیان هم هیچ تشویق و دلگرمیای نبینی و همه به شوخی و ریشخند بگیرند این تصمیمت را!… و این میشود وضعیتِ بندهٔ حقیر! لذا اصلاح میکنم عنوان را:
سر ما و هوای افغانستان:
سالیان کودکی، ما هم مثل سایر هموطنان، لفظ افغانی را اطلاق میکردیم به چهرهای خاص بهمراه لباسی خاص و جایگاه اجتماعی خاصتر… و احیانا با بار خاصی از سرزنش… چنانکه شایستهٔ یک راحتطلبِ فراریِ بیغیرت نسبت به آب و خاکش است… بزرگتر که شدیم، افغانستان که میشنیدیم، «طالبانِ آمریکایی» درنظرمان مجسم میشد… تا سالهای نوجوانی که ورق برگشت و برجهای دوقلوی شیطان فروریخت و طالبانِ آمریکاییِ دشمنِ مای دوست آمریکا، شد طالبان تروریست دشمن آمریکا! و حضرت شیطان لشکر کشید به افغانستان… این اولین روزها بود که معنای افغان در ذهنم دستخوش تغییر و اصلاح میشد… و بعدتر هم که بازیِ دردآورِ «دموکراسی» و کرزای… و به تعبیر کاظمی، «تیشه رفت و رنده آمد»! رندهٔ دموکراسی غربی! به جای تیشهٔ جنگ…
و تا بعدترها که شعرهای محمدکاظم کاظمی شیفتهمان کرد به این خاک و این نام، و بعد از آنکه خونمان به جوش آمد پای رمان بادبادکباز، که نویسنده در آن رسما سر برآستان مقدس آمریکا، بعنوان منجی خلق افغان!، میساید…. با این نگاه جدید، دوباره که به همان مناظری که در کودکی از این قومِ میهمان دیده بودم، نظر انداختم، این بار، بیش از تحقیر و ملامت؛ قناعت دیدم، و نجابت، و البته غربت، و رنج و خیلی چیزهای دیگر… کم کم دیدیم ریش و لباس خشن افغانی، رویایی شده است برای ما! که هرجا میبینیمش، باید کلی رفتامان را کنترل کنیم که از دیسیپلینِ «متمدن و بیتفاوت» (!) خارج نشود!… رویای آدمی که منزجر شده از هرآنچه که رنگ و بوی «تفاخر مدرنزدگی و غربزدگی» را دارد…
سرجمع، با تنها افغانیای که همصحبت شدهم، آقا «حزبالله» بود در مدینه، متولی فروش خرماهای نخلستان امام حسن (ع). که آن هم بیشتر از شیعیان مدینه میگفت، و اغتنامی بود «فارسی زبان» بودنش! و زحمت ترجمه نداشتن در تبادل نظر و اطلاعات… چه حیف که شماره ش را گم کرده م… خوب لینکی میتوانست باشد برای این روزهای منطقه!… یک خانم جوان را هم ۱۴خرداد ۸۹ دیدم توی مترو، که جز چشمها و گردی صورتش، هیچ نشان دیگری از افغان بودن نداشت، یک تهرانی به تمام معنا بود، با مختصر گلایهای از غربت و دیدگاه منفی مردم. همین!
خلاصه حس انسی بود و عطشِ سفری و پیوند قلوبی و رفقایی برای سفر نبودند… تا اینکه دیدیم گویا برادر امیرخانی اقدام فرموده و ظاهرا بصورت اتفاقی رویاهای ما را جامهی تحقق پوشاندهاند و کتابیست رهاورد این سفرِ رویایی، مرخوانندگان را!
افغانستان، در نگاه امیرخانی
البته متوجه هستم که این عنوان هم برای چند خط و یکی دو پاراگراف، خیلی سنگین است! فی الواقع کلِ کتابِ ۳۵۰ صفحهای، برای روایت افغانستان و افغانی از نگاه امیرخانی نگاشته شده دیگر! اما نمیتوان از مرور آن چشم پوشید، بیشتر به دلیلِ تفاوتِ فاحشی که با تصوراتِ غالبِ ایرانیها از افغانی و افغانستان دارد:
مختصرش اینکه از دریچهٔ چشمِ دقیق و قلمِ روان نویسنده، مردمی میبینیم با وصفِ پررنگِ «جوانمردی»… مردمی که به مهمان ارج مینهند، بیچشم داشتِ انعامی یا تلافی یا حتی تشکری… مردمی میبینیم «قانع و شکرگزار» که خاطراتی شیرین از ما ایرانیها دارند! با همهٔ تحقیری که دیدند از ما!… مردمی میبینیم که به «سبکباری» خو گرفتهاند تا جایی که «افغانی، حتی شارژر [ِ موبایل] را نیز بارِ زائد میداند. افغانی یعنی یک زندگی متحرک، جوری که هر آنکه اراده کنی بتوانی جانت را کف دست بگیری و فرار کنی…»… مردمی میبینیم که ماجرا بسیار دیدهاند… درست مثل سرزمینشان… که عادت کردهاند به سربریدنهای طالبان… به پرسهٔ ماشینهای نظامیِ غربی… به اختطاف (گروگانگیری) کردنهای راهزنهای سواستفاده گر… به جنگ داخلی… و البته خسته از این آخری… و زخم دار، «زخمهای ناخودآگاهِ فرهنگی» یعنی پررنگ بودنِ خطکشیهای قومی در اذهانِ مردم… مردمی میبینیم پرحوصله! که از ترافیکهای چندساعته و جادهٔ ۴ساعته را ۱۲ساعته رفتن، خم به ابرو نمیآورند!… مردمی سخت پایبند به «عهد»!… مردمی نه در پیِ کلاه سرِ هم گذاردن!… مردمی که به خوبی میدانند که به دنبالِ ماشینهای نظامیِ بیگانه، احتمال یک انفجار انتحاری هست، و البته بعد از دانستنِ این نکته، با عبورِ ماشینِ کذا، باید به نزدیکترین جانپناهی که میشناسند، بروند، بیسر و صدا، بیاعتراض!… مردمی که دلشان برای زیارت «نگین خراسان» میتپد، و بیش از چند ساعت هم با آن فاصله ندارند، اما حسرتِ زیارت بر دل، به خاطر دشواری گرفتن ویزای ایران!…
و البته اهل فرهنگِ افغانستان را نیز به لطفِ جلسهای که نویسنده در دانشگاه هرات دارد، میبینیم! قشری که به واقع هیچگاه به چشم منِ ایرانی نیامده (جز همان جناب خالد حسینی آمریکاپرست) و حرفهای شنیدنیشان را میشنویم… و با حیرت میبینیم که هرچه ما بیتوجهیم به همسایهٔ هموطنِ شرقی، او چه پیگیریِ دائمی دارد از ماوقع سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ایران و چه تحلیلِ دقیقی، گزارش، چنان آشنا و ملموسند که گویی نه از اساتید و دانشجویانِ هرات، بلکه از یکی از گعدههای تحلیلی-رفاقتیِ خودمان خبر میدهد… و البته گلایههایی هم دارند، که به حق، شنیدنی ست…
فی المثل، همین مورد که اگر ایران، و حوزههای علمیهٔ اهل تسننِ ما در سیستان مثلا، طلابِ سنی مذهبِ افغانی را میپذیرفت، اگر اینچنین گرفتاری برای ویزا و…شان درست نمیکرد، این جوانانِ علاقهمند به دانستنِ حرفِ دین، در این بیدینیِ مدرن، و از کشوری اینچنین ویران شده به دستِ دشمن و دوست، ناچار به مراجعت به «پاکستان» نمیشدند و آموزههای «مید این بریطانیا» ی وهابی به مغزشان تحمیل نمیشد و چه بسا فتنهٔ طالبان، به زرقِ «نرم و نظری و مباحثهای» و به دستِ دلسوزانِ داخلی، و نه قداره بندهای طمع کارِ غربی، در نظفه خفه میشد… و چه بسا که راهی میشد برای نشتِ بارقههای زندگی بخشِ ااسلامِ نابِ خمینی…
در این کتاب، سرزمینی میبینیم، یادگار اعصار مختلف تاریخ، به قاعدهٔ درخت کهن سالی که هرکه عبور کرده، امضایی یا نشانی به یادگار بر آن حک کرده… زخمی زده بر آن… از تیمور بگیر… تا شوروی… تا فرانسه… تا طالبانِ هماهنگ با آمریکا… و تا خودِ آمریکا و ناتو… و امان از این آخری که به تعبیر تلخِ کاظمی، در تشبیهِ افغانستان به «عروسِ جملهٔ دنیا»: «تا یک دو گوشواره به گوش تو بگذرد، هفتاد ملت از بر و دوشِ تو بگذرد…»… ردپای هفتاد ملت را… بماند
و سرزمینی میبینیم که در آن «ناامنی» با زندگیِ روزمرهٔ مردم گره خورده! روزها در خیابانها زندگی جریان دارد و به محضِ غروب، همه به خوبی میدانند که همان خیابانها جای آدمی زاد نیست!… سرزمینی که بدتر از ایرانِ ما، نظم و زمان بندی توش معنی ندارد!… سرزمینی وسیع، کوهستانی، «بلاجاده»!… و عجیب آدم معنا و قدر و ارزشِ پدیدهٔ «جاده» را حتی در پیشرفتِ «فرهنگ»، در ایجادِ «اتحاد و همدلی» در به اصطلاح «ملت سازی» میفهمد!
سرزمینی با آیندهای مبهم برای کودکانش (و تأملات نویسنده بر این موضوع و قیاس صادقانه ش بین این کودکان و فرزند خودش…)… و البته سرزمینی که –هنوز- میتوان در آن فرمها را به انگلیسی پر نکرد!
سفرنامهٔ امیرخانی – سفرنامهٔ جلال
نمیدانم، منِ «جلال زده» اینطور میبینم، یا واقعا اینچنین است که «جانستان کابلستان» گویی سی و چندمین کتاب جلال عزیز است که از دهههای ۳۰ و ۴۰، امتداد یافته تا دههٔ ۸۰ و ۹۰… گویی همان جلال است که به پنجمین قبلهاش هم سفر کرده و روایت کرده سفرش را. (منتها با مقادیری «سوسولی» بیشتر، که خب لابد لازمهٔ این اختلاف زمان نیم قرنی ست! واقعا گمان نمیکنم جلال اگر بود آنچنان از خشکی و خونریزی پوست دستش درمانده میشد، یا از بلند کردنِ کالسکهٔ بچهٔ یک و نیم ساله! شاید هم جلالِ ورژن ۸۰-۹۰ اینچنین میبود، نمیدانم!) نکتهٔ جدید دیگر کتاب، همراهیِ خانوادهٔ نویسنده با ایشان است که برای آثار امیرخانی (سفرنامهٔ قبلی و سرلوحههای مختلف) چیز جدیدی بود، این هم یک اشتراک دیگر میتواند محسوب شود با آل احمد! که در بسیاری از گزارشهاش همراهیِ خانم دانشور مشهود است و البته پررنگتر از این نمونهٔ جوان، شاید چون خانم دانشور بنحوی همکار حرفهای جلال هم هست، شاید هم چون متأسفانه در گزارشها و سفرها و زندگی وی، هیچگاه هیچ «بچهٔ یک و نیم ساله»ای نیست که… البته زیاد هم جای تاسف نیست؛ فرض کن میبود، و امروز یک «وارثِ بیخبر از پدر» ِ دیگه در کنار احسان و سارا شریعتی و علیرضا بهشتی و علی مطهری و… هم از جلال داشتیم، جهت استفادهٔ حضرات ژورنالیست…
اما شباهتی که میگویم میبینم، هم در کلیتِ نظر و دیدگاه روایتگرها (آل احمد و امیرخانی) ست، و هم در سبک نگارش و قلم (البته بنده متخصص نیستم!) به مثالهایی اشاره میکنم از هر دو:
دیدگاه کلیِ حاکم بر سفر و سفرنامه، و درواقع پیام اصلی نویسنده را در پشت جلد کتاب میخوانیم:
«هربار از سفری به ایران برمی گردم، دوست دارم سر فروبیافکنم و بر خاک سرزمینم بوسهای بیافشانم. این اولین بار بود که چنین حسی نداشتم. برعکس، پارهای از تنم را جا گذاشته بودم پشت خطوط مرزی، خطوطِ «مِید این بریطانیای کبیر»! پارهای از نگاه من مانده بود در نگاه دختر هشت ماهه…»
و آل احمد در غربزدگی، حکایتِ «مید این بریطانیای کبیر» بودنِ این خطوط مرزی را چنین تحلیل میکند:
«… مرزهای مشترکمان با همسایههای دیوار به دیوارمان از دیوار چین هم قطورتر است و با عراقی و افغانی و پاکستانی بریدهایم… [اما] کدام مرز و سامانی را میشناسید که در برابر پپسیکولا نفوذناپذیر باشد؟ یا درمقابل رفت و آمد دلالان نفت؟ یا دربرابر فیلم «بریژیت باردو»؟… در دورهای که «ماشین» خواستار بیمرزی است، خواستار بینالمللی شدنِ همهچیز و خواستار بازار مشترک و پرچم سازمان ملل را در دست دارد و تا هرجا که بنزین کمپانیها مدد بدهد میراند… سرحدات در تمام دنیا فقط و فقط حدود قلمرو کمپانیهای مختلف را مشخص میکنند که تا اینجا مال «جنرال موتورز» و تا آنجا مال «سوکونی واکیوم» و تا آنجای دیگر مال «شِل» و «بریتیش پترولیوم» و…» (صص۹۶و۹۷)
امیرخانی هم مانند جلال عزیز، لحظه لحظهی سفر و صحنه صحنهی دیدنیها و صفحه صفحهی کتابش، مشحون است از فریاد مرگ بر استعمار، مرگ بر استکبار، مرگ بر آمریکا؛ مرگ بر بریتانیا؛ مرگ بر شوروی!
توجه جلال، دائما جلب میشود به «انگ کمپانی آمریکایی» روی اتوبوسهای مکه و مدینه، همهٔ پیچ و مهرهها و کابلها و ژنراتورهای سد دز و ایضا روی چادرهای تیم «حفاری باستانشناسانه» ی بیشابور فارس و…؛ و امیرخانی روی سیم خاردارهای میدان هوایی هرات و روی صندلی و نیمکتهای دست دومِ اهداییِ کشورهای اروپایی…
… البته «فریاد» که نه؛ بیشتر میتوان گفتش «ناله»!… جلال که البته در «مملکتِ پنجهزار مستشار آمریکایی»، مجالی برای فریاد ندارد!… اما امیرخانی چرا؟! آن هم در دلِ جمهوری اسلامی ِ ضد آمریکا! چرا به جای فریاد، اکتفاکرده است به نالههایی آنهم اشارتوار و گذرا؟!… به گامنم آنچه امروز نَفَسِ این فریادهای آزادی خواهانه و عزتجویانه را گرفته است، نه حضور مشهود و ملموس پنج هزار مستشار، که غلبهٔ بیصدای سبک زندگی و فرهنگ آمریکاییست در میان مردم!… بویژه تهران! (که خود نیز در انتهای کتاب اشارهای دارد که «نقشِ جهانِ ایرانی را در تهران نیافتم… رفنتم سراغ اصفهان) ههنوز هم ما به اینکه صفتِ» آمریکایی «پشتِ اجزاء زندگیمان بنشیند، مفتخریم!… چه جای فریاد مرگ بر آمریکا؟!
چنانی که جلال در کتاب« خسی در میقات»، مینالد از اینکه
«و اصلا در خود بنای مسجدالنبی، چنان اهمالی کردهاند که نگو. با یک معماری نیمهآندلسی-نیمهعثمانی، و با پوشش سیمانی تخته تخته؛ منتها دو سه رنگ…. بهجای این همه سنگ سیاه زیبا که اطراف مدینه است و میتوانستند بهراحتی بتراشند و بگذارند روی بنا…. خیلی دلم میخواست بدانم معمار بنا که بوده تا یخهاش را بگیرم و بگویم:» حضرت! عظمت ماورای طبیعیِ چنین بنایی را از سادهترین عوامل طبیعت باید ساخت. در سنگ باید جُست. نه در این تکّههای قالبی و سیمانی… –پاورقی: مهندس این بناها دکتر عمر عزام. مهندس خدمات عمومی و تربیت شدهی سوییس. حکومت عربستان سعودی او را از سازمان ملل بهقرض گرفت تا کارهای ساختمانی مشاهد مقدس را رهبری کند. و خواهرش زن پسر شاهزاده فیصل…»
و با همین درد، امیرخانی، در وصف «منارههای خون آلود» –که بدجوری در پیچ و خم کوچههای تاریخ، چشمهای خواننده را نیز، «سرخ و مرطوب» میکند! – گریزی به معماری مسجد گوهرشاد زده و به سنگهای پیروزهٔ نیشابور و زر بغداد اشاره کرده و شکوه میکند:
«حالا البته دوصد سال است که ما نیز مشغول توسعهٔ حرم رضوی (ع) به سبک خادم حرمین شریفین هستیم، و سنگ از ایتالیا میآوریم و رنگ از فرانسه…»
از این دست نزدیکیها میان دو نویسنده فراوان است، نزدیکیِ درد، نزدیکیِ درک، نزدیکیِ دقتها و نقاط توجه؛ ادامه نمیدهم این «مثله کردنِ متن» را!… بخوانید و به پای دل همراه شوید با این جغرافیای تاریخ اندود!… و این تاریخ دردآلود…
فقط به عنوان یک مثال دیگر از تشابهاتِ «قلمی» ِ امیرخانی و جلال، وصفِ هر دو از «مرز» را مرور میکنم:
جلال (گزارشی از خوزستان):
«… مرز در نظرِ من هنوز ملغمهای ست از گرما و عطش و تابش جانکاه خورشید و حضور سربازان استرالیایی با خالکوبی نقش زنان لخت بر بازوها و قاه قاه خندهشان و بطری از پنجره پرت کردنشان. و بعد، از برهوت گمرک و بیکسی میان درها و دیوارهاش و آزاری که برای بردنِ یک دوربین حلبی بیست تومانی باید کشید و…»
امیرخانی:
«مرز، یعنی یک ساختمان نسبتا مرتب نونوار طرفِ ما و چند ساختمان پراکندهٔ قدیمیتر طرفِ افغانستان. مرز یعنی یک صف چندکیلومتری از کامیونها و تریلیهای حامل کالای صادراتی به افغانستان، مملو از سیمان و میلگرد و تیرآهن و… مرز یعنی یک ردیف سیم خاردار که از چند کیلومتری شروع میشد و به ساختمان گمرک میرسید…» (شوخی خیلی تمیز و انتقاد دوستانه!ای هم به دنبال همین جملات، خدمت مرزداران و گمرکداران و البته فیلم سازان تقدیم میکنند ایشان! که کیفور شدیم ازش ولی ربطی به بحث ندارد و از نقلش میگذریم، خودتان میخوانید!)
اما سیاستستان!
بنده ابتدائا این اثر را سیاسی نمیبینم، بویژه اگر از فصل انتخاباتیاتش چشم بپوشیم، نپوشیم هم باز بالاخره بخشی مهم از مشغلههای ذهنیِ هرکسی در آن روزهاست، و درصد خیلی کمی از کتاب هم به آن اختصاص دارد؛ اما به هر روی، ناشر محترم کتاب، البته کتاب را در ردهٔ «سیاست امروز» قرار داده!
ربط تیمور و مور را من متوجه نشدم، اما فلسفهٔ ذکر مثال دماوندنوردی را فکر کنم متوجه شدم، و اگر اشتباه نکرده باشم تمثیل خیلی ظریفی هم بود از «مسئلههای کلان و دائمی» ِ فرهنگی و مسائلِ زودگذرِ سطحیِ سیاسی…
تحلیل انقلاب
یک ایدهای دارد امیرخانی که قبلا هم در یادداشتهاش اشارهای گذرا به آن کرده بود: «زمانی اسلام را عمیق فهمیده (و فهمانده)ایم، که بتوانیم تفاوتِ سیدحسن نصرالله با بن لادن را روشن کنیم.» این ایده را نیز اگر اشتباه نکنم، از برخوردی که با یکی از اهل فرهنگ آمریکا داشته و از سوالِ او، برگرفته… در این کتاب و در خلالِ روند داستان گونهٔ آن، سعی شده که اشارهای هم به این مسئله و این مقایسه بشود؛ و پل زده شده به تفاوتِ میانِ حکومت اسلامیای که حضرت روح الله پایه گذارد، با حکومت اسلامیای که طالبان (ِتخمِ وهابیتِ همفرِ انگلیسی) اجرا کردهاند؛
مقایسهٔ جالبی ست؛ اما به شدت مبهم! مطالب خیلی سریع و کوتاه بیان شده و بدتر اینکه از کلماتِ به شدت دست مالی شدهٔ «سنتی» و «مدرن» استفاده شده است. و به این طریق، بدجوری ایدهاش را شهید کرده است برادرمان…
اجالتا برداشت خوشبینانهٔ حقیر این بود که وجه تمایزِ انقلاب خمینی را «حضور پررنگ و دائمیِ مردم» میبیند که نظام جمهوری اسلامی را از تمام نظامهای مدعیِ دینِ دیگر در طول تاریخ متمایز میکند، و این خصلت را نیز حاصلِ عقایدِ شیعی (و اتحاد شریعت و طریقت و حقیقت در آن) میبیند بعلاوهٔ بلوغِ جوامع در عصرِ مدرن که امکانِ یک مشارکتِ آگاهانهٔ چندده میلیونی را فراهم کرده است.
تحلیلِ جذابی ست، فقط کاش تکلیفِ حکومتِ غیر مدرنِ امام علی و پیامبر نیز در این تحلیل روشن میشد؛ و باز همای کاش وای کاش اینچنین باعجله نگاشته نشده بود این قسمتِ کتاب!
تحلیل انتخابات
واضح است که حقیر، در این مورد تا حد زیادی با نویسندهٔ گرانقدر کتاب اختلاف نظر دارم، لذا زیاد نخواهم پرداخت به این قسمت، تا طعم این مرقومه تلخ نشود! بهر حال، ما کاندیدای مورد نظرِ ِ این برادرِ صاحب قلممان را –علیرغمِ علاقهٔ وافری که قبل از انتخابات۸۸ به او داشتم- یک پدیدهٔ «سرِ کاری» «برای آنها که فکر میکنند فرهیختهاند» میدانم و کمی تا قسمتی توی ذوقمان خورد از انتخابِ شخصی مثلِ تمیرخانی، مر ایشان را… یعنی فی الواقع از سرِ کار رفتنِ شخصیتی مثل امیرخانی… البته خب قطعا انتظار هم نداشتم که ایشان را همرنگِ جهالتِ «سبز» ببینم یا همراهِ «جسارت» ِ خودمان!… جسارت میگویم، چون برای دانشجو و به اصطلاح «فرهنگی» جماعتِ ما، واقعا جسارت بالایی لازم است که از انگِ «عوام» بودن و «حکومتی» بودن نترسی و فلانی را انتخاب کنی… جسارتی که جسارتا امیرخانیِ عزیز ما ندارد!
سر جمع اینکه ایشان راه حل را در «ارتباطِ مستقیم و غیر دولتیِ مردم با رهبری» میداند. که ما هم کاملا موافقیم البته با آن!… و برخوردِ خشن را در شأنِ جمهوری اسلامی نمیدانند؛ که باز هم صد البته موافقیم با ایشان…
نکتهٔ ویژهٔ بحث ایشان، در مقایسهٔ چهار انتخاباتِ تقریبا همزمانِ ایران و عراق و افغانستان و لبنان است! که باید خواند! (یعنی من نقل نمیکنم؛ خودتان بخوانید!) و تحلیلِ ایشان از برخورد و مواضعِ جمهوری اسلامی در هرکدام؛ که باز موافقم با ایشان، حتی موافقم که پشتِ پیروزیِ ظاهریِ ما در فتنهٔ ۸۸، خیلی چیزها را باختیم متاسفانه… بخشی ش بخاطر دشمن دانا… بخشی هم به خاطر دوست نادان… که البته امیرخانی فقط به مقولهٔ «دوست نادان» اشاره میکند. و نقطهٔ اختلاف حقیر با ایشان هم در همین جاست، در قیاس تلویحیای که بین نقشِ طنرال «پترائوس» میکند با… که خداییش قیاس نسنجیده ایست و بعید از این نویسندهٔ عزیز… یعنی ناشی ست از ندیدنِ عمقِ تفاوتِ جایگاهِ آمریکا در افغانستان، با جایگاهِ آمریکا در ایران… و تفاوتِ نسبتِ دولتِ افغانستان با قدرتهای رسانهای جهان؛ با نسبتِ دولتِ ایران با قدرتهای رسانهای جهان… نمیدانم، ندیدهاند، یا احیانا نادیده گرفتهاند…
حکایت زبان دری یا زبان پشتو
نمیدانم این نکته را در اصطلاحاتِ رایج چقدر «سیاسی» میدانند، بهرحال، مسئلهٔ مهمی ست؛ چه بسا مهمتر از دو نکتهٔ قبلی!
مختصر اینکه: در هرات و کلا در افغانستان، دولتِ مرکزی (یعنی همین دولت دستنشاندهٔ محترم) در تلاش است برای رسمی کردنِ زبانِ «پشتو» درحالی که عمدهٔ مردم به زبان دری تکلم میکنند، و مهمتر اینکه «پیشینهٔ ادبیات» ِ این سرزمین نیز فارسیِ دری است. (اهمیتِ استراتژیکِ این پیشینهٔ ادبیات را در قصهٔ مجلس دراویشِ مزارشریف، به روشنی درمیابیم…). دانشکدهٔ ادبیاتِ هرات و همصحبتهای نویسنده در این دانشکده نیز، سخت از زبانِ پشتو و غلبهٔ آن نگرانند، اما… اینجاست که امیرخانی به نکتهٔ ظریفی اشاره میکند: «در اختلاف بین فارسی و پشتو، آرام آرام در دانشکدههای فنی و طب، زبانِ «انگلیسی» جا باز میکند! همچنان که زبان اداریتان به زبان بین المللی تبدیل میشود…» حق، صددرصد با امیرخانی ست. سیاست کثیفِ «اختلاف بینداز حکومت کن» سالهاست سرمشقِ بریطانیای کبیر است. در عرصهٔ سیاست فراوان دیدهایم، تاریخ سیصد سالهمان مملو است از این سیاست… از جنگهای مسلمان با مسلمانی که فاتح نهاییش غرب بوده! این هم در عرصهٔ فرهنگ!… جالب توجه است که چرا امیرخانی از «دانشکدهٔ طب و فنی و ادارات» مثال میزند؟! به زعم حقیر نکتهٔ ظریفی در این تصریح نهفته: «مدلِ زندگی»! این دانشکدههای فنی و طب، و ادارات هستند که ربط مستقیمی دارند با زندگی روزمرهٔ مردم، که فرهنگسازند، البته فرهنگ غربی ساز!… دانشکدههای اجتماعی و انسانی و ادبیات، فاصلهای بس دراز دارند تا دستشان به سطحِ جامعه برسد! ظاهرِ جامعه و زندگیِ روزمرهٔ مردم را دانشکدههای فنیاند که میسازند، و سبک زندگیمدرن غربی، بیشتر از این سرچشمه هاست که جاری میشود و رواج میابد بین مردم… همین ایران خودمان مثال مشهودش!
بابا با ما نیست! با ما نیست… طرفدار هاشمیه