چند ماه قبل بود که ماجرای تغییر رییس موسسه حکمت و فلسفه، در رسانهها پیچید. در آن زمان بحث بعضیها بر سر روحانی بودن دکتر خسروپناه بود و اینکه شخصیت علمی ایشان را با رئیس سابق مقایسه میکردند؛ مقایسهای که از قبل جوابش نیز مشخص بود! انگار روحانی بودن دیگر جایی برای بحث باقی نمیگذارد و بیسوادی مترادف این واژه است! به هر روی، آن را که خوابیده است میتوان بیدار کرد ولی آنکه خود را به خواب زده است را نه. برای معرفی این روحانی فلسفهدان، سوره اندیشه در شماره ۵۰ و۵۱ منتشر شده در یک جلد، «جریان این جریانشناس حوزوی» را نقل کرده است. روحانی فلسفه خواندهای که از عملیات بدر تا معرکه مقابله با روشنفکرنماها، همیشه در صحنه حاضر بوده است. این مطلب را با اجازه گردانندگان سوره اندیشه در زیر نقل کردهایم. شاید تلنگری باشد برای آنها که خود را به خواب زدهاند.
جریان این جریانشناس ما
عملیات بدر داشت با هشت ساعت پارو زدنِ بچهها توی بلمهای سهنفره در پهنای جزیره مجنون بهآرامی پیش میرفت و نبود صدایی جز زمزمههای هور و تالاپوتولوپ پاروها که میخوردند به آب و میپیچیدند در گوش خسروپناهی که بیقراری و انتظارش را با کشیدن انگشت اشاره روی تیغه خنجر پدربزرگش تلافی میکرد و شانه راستش را میچرخاند کهای کلاشِ لامصب سنگینی چقدر! تا اینکه یکی گفت: «عبدالحسین.» و نور منوری از دور تابید از بالای شانههایش و در آسمان چتر گشود.
مجنون غرید. اینجا و آنجا آتش شعلهپوشها، هر دست راستی به قبضه هر سلاحی. چشمانداز عبدالحسین بالا و پایین میپرید و تندتند عوض میشد. بوی باروت. ضامن نارنجک، صدا، صدای الله اکبراکبرها. از خاکریز پایین کشید و شلیک کرد. عراقیها که بالا و پایین میپریدند، در سیاهی گم شدند. از همان خاکریز کشید بالا و دید بچههای گردان بلال دارند به بچههای گردان کربلا نزدیک میشوند بلکه دست پیروزی دهند. ناگهان تیربار خاموشی روشن شد و یک رگبار و ده شهید. بالای سر آنها که رسید عبدالرحیم را دید. عبدالرحیم جمالی، عبدالرحیم راهنمایی، عبدالرحیم دبیرستان. تکبیری گفت و تبسمی زد و تسلیم کرد: یکی از بچهها گفت. میشنید بچهها میگویند به عبدالحسین نگویید جمالی شهید شده. خسروپناه گریه نمیکرد ولی؛ همیشه بعد از عملیات برمیگشت. بیتاب درس و بحث حوزه بود همیشه. اما گویا نه این بار. عراقیها یک هفته بعد با تانک و هلیکوپتر آمدند. گلوله تانکی، خاکِ یک قدمی عبدالحسین را به هوا پاشید و روحش را به آسمان برد. معلق ماند. احساس کرد مختار است بماند یا برود. لابد از آن بالا میتوانست تمام زندگیاش را ببیند:
قنادی پدر و بازار کهنه دزفول
در کوچه بنبستی نزدیک زیارتگاهِ «پیرنظر» توی خانهای صدمتری به دنیا آمد. بوی بهمنماه ۱۳۴۵ و آش ماه روزه ۲۷ رمضانالمبارک اولین چیزهایی بود که در مشامش پیچید. پدرش، «عبدالمحمد» نام پدربزرگ را میان دو نوزادِ پسر تقسیم کرد. عبد به عبدالحسین رسید. پدر قنادی کوچکی در بازار کهنه دزفول داشت؛ ولی شناسنامه او را از تهران گرفت، به هوای اینکه در آینده پیشرفت کند پسرش و البته بیاثر نبود. او مرد خانوادهدوستی بود. سالی یک بار همه را سفر میبرد؛ لااقل وقتی برای تهیه مایحتاج به تهران میرفت. اجازه نمیداد در کوچه با بچهها بازی کنند و در مهمانیهای خانوادگی سروصدا به راه بیندازند. به جایش هیچگاه از قیلوقال آنها شکایت نکرد؛ حتی به خاطر شیشههایی که هر روز میشکست. بچهها از جعبههایی پر از کتاب استقبال میکردند. آثار «مصطفی زمانی» و نوشتههای سادهای از میراث ادبیات فارسی، تنها چیزهایی بود که هنوز آن بالا به خاطر میآورد.
آنها خانواده متمولی نبودند، اما زندگی را بهتر از مردم متوسط شهر میگذراندند. بااینحال، پدر نمیخواست بچههای بیمسئولیتی داشته باشد؛ خودش میگفت و عملاً از آنها میخواست در کارهای قنادی کمک کنند. حتی روزه تابستانیِ شانزدهساعته باعث نشد دست از درست کردن زولبیا و بامیه بردارند و جعبه شیرینی نسازند. عبدالحسین از آن بالا چهار برادر و چهار خواهرش را میدید که چطور کنار هم کار میکنند. یک معلم قرآن هم بود که در خانه به آنها درس میداد.
پنجسالگی سن ثبتنام در دبستان ملی بود. حالا در خانهای سیصد و پنجاه متری زندگی میکردند و قنادی بزرگتری در میدان شهر گرفته بودند. نزدیک خانه مسجدی بود با امامت علامه مخبر دزفولی، گرم. او را حاجملاعباس صدا میزدند. پیرمردی که شعر میخواند به فارسی و عربی هم. وقتی از جلوی خانه آقای خسروپناه میگذشت، هر بار بچهها را با خود به نماز جماعت میبرد. اینها گذشت تا کار انقلاب بالا گرفت.
عبدالحسین دوازده سال داشت. سال دوم راهنمایی بود که انقلاب پیروز شد. آنها با همه کودکی شمهای از انقلاب میفهمیدند. حتی قبلاً شاید کمی از روی شیطنت وقتی در مدرسه پاکت شیرِ خرابی پیدا میشد به حیاط میریختند و شعار میدادند: «شیر خر دادند تا مسمومم کنند» و مدیر مدرسه را کلافه میکردند از بس با لوله خودکار، گلوله کاغذهای خیس خورده به عکس شاه میچسباندند.
پدر عبدالحسین انقلابی بود. از تهران رساله و عکس امام را زیر تنقلات پنهان میکرد تا مخفیانه در شهر پخش کنند. شبها تایر آتش میزدند و آنقدر به ترکاندن کوکتلمولوتف بر سر تانکهای پراکنده در شهر ادامه دادند تا چهارشنبه سیاه رسید. تانکهای ارتش به شهر حمله کردند. ماشینها را تخریب میکردند و مغازهها را به آتش میکشیدند و مردم را با تیر مستقیم میزدند. هر کس نتوانسته بود به خانهای فرار کند در جوی آب پناه میگرفت و خلاصه قیامتی شده بود برای خودش. این کار خشم قیام را خروشاند.
طعم جنگ
شاه که رفت، عبدالحسین بسیجی شد. گردوغبار جنوب طعم جنگ میداد؛ ولی بنیصدر که به آنجا میآمد بیشتر از اختلافها میگفت و همین مردم را دلخور میکرد. جنگ که آمد، دربِ دبیرستان را بست. این همان فرصتی بود که وی کتابهای در دسترس مطهری را بخواند و خلاصه کند. حتی روش رئالیسم را، بهرغم آنکه نمیتوانست بفهمد، تا آخر مرور کرد. این کار سؤالاتی برایش پیش آورد که معلمها را سؤالپیچ میکرد یا او را به بحث درباره سوسیالیسم میکشاند. این روحیه هرگز خسروپناه را ول نکرد. خلاصه اینکه در خواب دید صدای امیرالمؤمنین (ع) او را به حوزه علمیه فرامیخواند. بعدها دوباره خواب دید مرحوم مطهری از وی میخواهد طلبه شود. سؤال کرد پیش چه کسی؟ و مرحوم درمیآید نزد خودم و بلافاصله جامعالمقدمات را میگشاید و «شرح امثله» را آغاز میکند. تصادفاً آیتالله طالقانی از همان دور و اطراف رد میشود. جناب مطهری از ایشان میخواهد که نیز درسی به استاد ما بدهد. اینجا بود که به خسروپناه گفتم: «پس این رگ روشنفکری را شما از مرحوم طالقانی دارید؟» خندید. پرسیدم: «همین خوابها بود که باعث شد بازگردید و ادامه حیات دهید؟» تأملی کرد و گفت نمیداند. وقتی روح به کالبد برگشت، چشمهای خسروپناه جایی را نمیدید. تا وقتی وی را به بیمارستان تخصصیِ چشم در اراک بردند مدام به امام زمان (عج) متوسل شد که: «آقا، آخر آخوند کور به چه کار شما میآید؟» پزشکان از بازگشت بینایی ناامید شدند و امید استاد یکسر متوجه آقا شد تا آرامآرام شفا یافت. بعد یک راست به دزفول رفت و دوستانش را دید که فکر میکردند شهید شده و عزاداری هم کرده بودند. در میان تعجب دوستان بر سر مزار عبدالرحیم رفتند. آنجا بود که از هوش رفت. «گریه نکردید آقای خسروپناه؟»: من پرسیدم. گریه کرد خسروپناه. ضبط را خاموش کردم.
از باب تغییر حالوهوا گفتم: «به شما نمیآید با آن همه تأکید بر عقلانیت و دلشوره استدلال به خوابهایتان التفات داشته باشید.» جواب داد که رؤیاها صادق و کاذب دارند و استاد ما، حسنزاده، میتواند در هنگام خواب صدق و کذب آن را دریابد. و ادامه داد: «من هرچند پیش آمده پاسخ سؤالات علمی را در خواب میبینم، ولی بعد از بیداری در پشتوانه علمی آنها تتبع میکنم و حتی مثلاً برای رفتن به حوزه به خواب اکتفا نکردم و دو سال فکر کردم.»
عزم حوزه
در واقع اردیبهشت ۱۳۶۲ بود که «جریانشناس» ما عزم را برای حوزه جزم کرد. تابستان به اصفهان رفت، بلکه در حوزه چهارباغ حجره بگیرد؛ نشد. تصادفی وقت خریدِ جلد سوم عربی آسان غریبهای او را به «طزرجان»، منطقهای خوشآبوهوا نزدیک یزد، راهنمایی کرد. جایی که بخش عمده جامعالمقدمات را خواند. از مهرماه در حوزه آیتالله معزی حجره گرفت و بعد از نماز صبح و پس از ساعت دبیرستان کلاس دید. تا زمانی که آیتالله قاضی، حوزهای به نام خویش دایر کرد. او حافظ قرآن و نهجالبلاغه و مورد وثوق امام (ره) بود. بحث ادبیات عرب را به عنوان تنها شاگرد پیش وی تمام کرد. همینطور شرایعالحکام را که قاضی بر شرح لمعه ترجیح میداد و مشهور است تسلط عجیبی بر آن داشته؛ طوری که میگویند آیتالله مهدوی کنی نیز شرایع را پیش قاضی خوانده بود.
قاضی به معزی گفت و معزی به خسروپناه اشاره کرد تا حوزه ایشان را فعال کند. او هم شاگردان دبیرستان را به درس و بحث حوزه تشویق کرد و حدود چهل شاگرد را جذب نمود که خود نیز به آنها درس میداد. میدانید که در حوزه طلاب در کنار تحصیل، تدریس میکنند. خسروپناه مدام به قم میرفت و امتحان میداد تا به صورت رسمیتری مدارک تحصیلی داشته باشد. اما پدرش همچنان با لباس پوشیدن استاد امروز ما مخالف بود. فکر میکرد، آخوند، همین کسی ست که در خانههای مردم منبر میرود و روضه میخواند. اوایل چیزی نمیگفت. لابد حساب میکرد پسرش با وجود حوزه کمتر به جبهه میرود. اوضاع کمی سخت شده بود. طوری که میگویند خسروپناه را همیشه با لباس نظامی میدیدند. پدرش از سر مخالفت مقرری نمیداد و آیتالله قاضی هر چند به شاگردش علاقه داشت و چند بار به او گفته بود: «انت مجتهد» و به رویش آورده بود که وی را ذخیره آخرت خویش میداند، فکر میکرد خسروپناه وضع خوبی دارد. ازاینرو، شهریهای پرداخت نمیکرد.
ولی عاقبت مقاومت خسروپناه جواب داد. او دروس سطح را (در آن زمان نهساله بود و امروزه ده سال طول میکشد) ظرف شش سال به پایان برد. تابستانها و حتی روزهای عزاداری هم درس میخواند. مردم نیز هرازچندی قصه سخنوری و علم و فضل عبدالحسین را برای پدر میگفتند. تا اینکه پدر، فرزند را به قنادی خواند. پانصد هزار تومان را از کنار برداشت و روبهروی فرزند گذاشت و دو شرط زمینه کرد. اول اینکه استاد ما پستی نگیرد و الا به هدایت مردم و کسب علم برنخیزد. دوم اینکه تا مجتهد نشود همسری اختیار نکند.
خسروپناه پذیرفت و در قم خانهای با پانصد و پنجاه هزار تومان خرید که تا دو سال بیتالطلاب بود. خودش هم حجرهای در معصومیه گرفت و کمر به تحصیل بست. دو سال را با رسالهها و مباحثه سر کرد. تا اینکه همحجرهایاش مزدوج شد. بیست و چهار ساله بود که همحجرهای ندا داد: «باید ازدواج کنی مثلا با همین خواهر خانم من دختر امام جمعه اراک». «پس چشم شما دو بار در اراک روشن شد»: من گفتم. خندید.
در مراسم عروسی همه را قال گذاشت…
از فیضیه با مادرش تماس گرفت. مادر هم گوشی را به پدر داد که پرسید: «مگر مجتهد شدهای؟» درآمد: «نه ولی قریب به اجتهادیم.» خانواده از دزفول و عبدالحسین از قم راهی اراک شدند… مراسم عروسی در دزفول برگزار شد. همه فامیل بوق و چراغ میزدند که باید در شهر بچرخیم و از پل رودخانه به رسم محلی عبور کنیم. خسروپناه سوار ماشین داییاش شد و همه را قال گذاشت تا به اتفاق بانو به زیارت «سبزقبا» بروند. وقتی برگشتند، همه را جا گذاشته بودند. خسروپناه هنوز هم شوخ است. راست میگویم. به ظاهر آرام و علمیاش نگاه نکنید. شاگردانش همه شهادت میدهند؛ من هم.
استادان استاد
استادان زیادی را دید. خارج فقه را در دوازده سال نزد آیات عظام مکارم و سبحانی و فاضل لنکرانی و وحید خراسانی درس گرفت. الهیات شفا را با آیتالله مصباح یزدی گذراند. و اسفار را با آیات حسنزاده آملی و جوادی آملی طی کرد. در این مرحله، اتفاق مهمی افتاد.
جوادی آملی درس خارج اسفار را به صورت عمومی برگزار کرد. جواب نمیداد چون بسیاری از طلبههای تازهکار، پیشرفت را کند میکردند.
اینجا بود که این محفل به گعدهای خصوصی با سیزده عضو بدل شد. بعضی از آن افراد را شما میشناسید. فیاضی و پارسانیا و پسر آیتالله از همان دسته هستند. این درسها تا سه سال، یعنی تا سال ۱۳۸۵، طول کشید.
بههرحال، خسروپناه به مطالعه در عرفان نیز علاقه داشت. نوارهای درسهای «تمهیدالقواعد» را گوش کرد و در خدمت استاد حسنزاده رفعِ اشکال نمود، چون وقتی رسیده بود که فصل درس کتاب گذشته بود، ولی توانست مصباحالانس را پیش ایشان تمام کند. فصوصالحکم را با شیوه نوار و اشکال پیش جوادی آملی پشت سر گذاشت. اما هنوز خسروپناه فقط عکس پنج استاد را دارد. جز عکس امام و آقا و چند شهید، عکس مرحوم مطهری، علامه طباطبایی و سه استاد «قاضی، مدرسیان و تبرینژاد»، هر سه در یک عکس، عکس دیگری نیست.
او در زیرزمین خانهاش کتابخانه مفصلی دارد و همان جا صبح، پس از نماز، فلسفه درس میدهد. پارچههای سیاهی که از دیوار آویزان بود برایم سؤال شد. همسر ایشان گفتند: «در اینجا عزاداری میکنند؛ یعنی در ایام خاصی تبدیل به حسینیه میشود.» همسر آقای
خسروپناه خود تدریس میکنند. خسروپناه میگوید: «اگر منزل نباشد، بسیاری از کارهای من انجام نمیشود.» از همسرشان پرسیدم: «زندگی با کسی که خود را وقف تحصیل و تدریس کرده دشوار نیست؟» ایشان زبان به شکایت نگشودند و فقط گفتند: «آقا راهنمای پایاننامه سطح سه من بودند.» خسروپناه دقیق است و در طول هفته معمولاً بین ساعت ۲۳ یا ۲۳:۳۰ به خانه میآید. گاهی باهم بر سر مسائل فقهی و تفسیری و حدیثی بحث میکنند. پرسیدم: «هیچ شنیدهاید که آقا در خانه از سیاست بگویند؟» گفتند: «بهندرت. ایشان در خانه مقید به رسیدگی به مسائل منزل هستند.» بیرون که زدم از راننده آقای خسروپناه پرسیدم چیز جالبی برای گفتن دارد؟ و توضیح دادم در حال نوشتن داستان کوتاهی از زندگی ایشان هستم. گفت: «نه. وقتی سوار ماشین میشوند، قرآن میخوانند و بعد مطالعه میکنند.» سپس طوری که انگار چیزی به خاطر آورده باشد ادامه داد: «رمضان گذشته باهم بودیم. مدام درس و سخنرانی و سفر داشتند و من ندیدم بیش از سه ساعت در شبانهروز بخوابد.»
آنچه هنوز برای من جذاب بود کارهای روشنفکرانه خسروپناه است. او در کارنامهاش کتابهایی مثل قلمرو دین و اخلاق در قرآن دارد که نوشتنش از هر آخوندی انتظار میرود. ولی جامعه مدنی و حاکمیت مدنی، گفتمان مصلحت و مخصوصاً جریانهای فکری ایران معاصر چیزهای دیگری هستند. این آخری دعواهای زیادی به راه انداخت و جالب است بدانید این اواخرگاه با ایمیل و تلفن وی را تهدید میکنند. درباره جریانهای صوفیانه نیز گفته و نوشته است آخر.
ماجرای روشنفکری
این ماجرای روشنفکری دامن درازی دارد. از خواب طالقانی و در بیداری شریعتی خواندن بگیرید تا دنبال کردن مقالههای سروش در مجله کیهان فرهنگی آن زمان، تحت عنوان «بسط و قبض تئوریک». وقتی کتابی به نام قبض وبسط تئوریک شریعت بیرون آمد، نقدهای خسروپناه هم شروع شد. او از ابتدا به هرچه «نسبیت» است مشکوک بود. سال ۱۳۶۸ مؤسسه امام رضا (ع) در قم جلسات سخنرانی و درس و مباحثه با سروش میگذاشت. کسانی مانند سیدجواد طباطبایی و ملکیان هم به آنجا میرفتند. میگویند مخاطبان این جلسات بیشتر طرفداران منتظری و بهاصطلاح دگراندیشان بودند. در آنجا یکسال و نیم، قبض و بسط به بحث گذاشته شد. شرح مثنوی و علم و دین هم بودند. انتظارات بشر از دین نیز. این دو بحث اخیر خسروپناه را برانگیخت که کتاب انتظار بشر از دین را به سال ۱۳۸۰ روی میز بگذارد و دو کتاب تحت عنوانهای علم و دین و علم دینی در راه هستند.
ایشان استاد ماست و فقط اشکالش این است که چهرهای جوان دارد
خسروپناه پرکار است و سنوسالی دارد برای خودش. یک بار «جان هیک» را آورده بودند ایران تا نظریه پلورالیسم دینیاش را به زبان خود بگوید. چون سروش با تکرار حرفهای او بدون استناد به همو، حوصله همه را سر برده بود. یکی از کسانی که هیک را نقد کرد خسروپناه بود. هیک گفت: «تعجب میکنم که چقدر دانشجویان ایران دقیق و پرمطالعه هستند.» او را کنار کشیدند و گفتند: «ایشان استاد ماست و فقط اشکالش این است که چهرهای جوان دارد.»
Sorry. No data so far.