سه تارت را زمین بگذار
که من بیزارم از آواز این ناساز ناهنجار
زبان در حنجرت گشت…ه به کام دشمنان مذهب و میهن
من اما پیش ِ این اهریمن ِ سر تا به پا آهن
نخواهم سر فرود آورد تا دامن
دلم لبریز از مهر است با تو . حیف اما تو نمیدانی
تو ای با دشمنانم دوست
تو ای از ایل من، ای از تبارِ من
زبانِ میزبانِ اهرمن خویت
زبان خشم و خونریزیست
زبان قهرِ چنگیزیست
بیا در خانه و بنشین کنار من،
بگردان حنجرت را جانب دشمن، بگو با او :
(بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید)
که شاید . . . باز هم شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
بگو با او:
که (ای خونخوار ِ ناسیراب از خون ِ هزاران کودک افغان و ایرانی)
تو از آواز زیبای من و تارم چه میدانی ؟
(غزلهای مرا و شعر حافظ از چه میخوانی ؟)
نمیدانم چه خواهد گفت او با تو . . . تو میدانی ؟
برادر گر که میخوانی مرا ، بنشین برادروار
بگو با من چرا این گونه میبینم :
“سه تارت را به دست اهرمن ، دستت به دوش او برادروار”
به زیر گوش آنانی (که هردم نزد آنانی) چرا یک دم نمیخوانی :
(تفنگت را زمین بگذار )
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
(این دیو انسانکُش برون آید)
تو میدانی “چه میدانم من از آیین انسانی”
همانهایی که میدانی :
اگر جان را خدا داده است
چرا باید که فرزندان شیطان بازبستانند؟
چه میخوانی تو با این لهجهی غفلت، برادر جان ؟!
هر آن کس گفت با تو، کز من آیی و ستانی، این تفنگم را
بدان بی شک
که میخواهد برادرها و یاران تو را در دم
به خاک و خون بغلتاند
تو که المنت لله چنین حق گوی و حق جویی
و حق با توست
بدان حق را – برادرجان –
به زرق این زبان نافهمِ ِ آدمخوار
نباید جُست…
و اما این تفنگی کاین چنین از زشتی اش خواندی
و با من زانکه من آیین انسانی نمیدانم، چنان الفاظ میراندی :
برادر جان تو خود بودی و می دانی که من در کار خود بودم
به دور از آتش و آهن، به کشت و کار، در گلزار خود بودم
ولی یک باره دنیا و زمین و آسمان، دریای آتش شد
تمام میهنم سر تا به پا، سوگ سیاوش شد
تفنگ و تیر و توپ و موشک و خمپاره و اژدر
اجل وار از چپ و از راست، گاه از پای، گاه از سر
مرا و کودکان بی گناهم را
تو را و حنجر پرسوز و آهت را
به قربانگاه خشم خویش، میسوزاند
و جان ِ ما و یاران را از آن ِ خویشتن میخواند
و من گفتم – همان گونه که میگویی – :
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
و در عین گریز و نفرت از کشتار و خونریزی
تفنگی ساختم از آتش و آهن، که میبینی!
که شبها تا سحر بیدار
بدارد چشم در چشمان ِ این اهریمن خونخوار
که گر خواهد بجنبد بار دیگر، کور سازد چشم هیزش را
ببرد پنجه و چنگال تیزش را
کنون اما برادر جان
تو گر خود سینهات را پیش او داری سپر، آیا نباید گفت :
” تو از آیین انسانی چه میدانی؟ ”
که با یک این چنین شیطان آدمخوار، دمخواری؟
چگونه باورت دارم که این سان باورش داری؟
نشسته با چنین دیوی، فراز تلی از نعش هزاران کودک غزه
و با آن لحن شورانگیز و با مزه
برایم شعر میخوانی: ((تفنگت را زمین بگذار)) ! ؟
تفنگم را برادرجان اگر یک دم به روی خاک بگذارم
زمینِ میهنت را دیو خواهد خورد
و ذره ذره خاکش را به باد خشم خواهد برد.
تفنگ من برادر جان چه میدانی برای چیست؟
برای جاودانه ماندن میهن
برای آن که دیگر بار اهریمن
اگر خواهد خلیج فارس را سازد به خون کودکانم سرخ
حسابش را به تیغ تیر بسپارم
به چنگالش رد شمشیر بگذارم
کنون اما برادر جان
تو گر خود سینهات را پیش او داری سپر، آیا نباید گفت :
” تو از آیین انسانی چه میدانی که با این دیو آدمخوار دمخواری ؟ ”
مبادا جادویت کرده ست و ” نیمه خواب و هشیاری ” ؟
که این سان محفلش با ساز ِحنجرگرم میداری!
اگر خوابی اگر هشیار
اگر این بار شد افکار خوابآلودهات بیدار
تو سازت را زمین بگذار . . .
صدایت را ز چنگال سیاه اهرمن پس گیر دیگر بار
و دست دوستی از دوش خون آلودهاش بردار
و گر مردی
به زیر گوش آنانی (که اینک نزد آنانی)
بخوان یک دم:
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار…
تفنگت را زمین.
* از آنجایی که این شعر در فضای مجازی منتشر شده است و شاعر نیز مشخص نشده است از درج اسم خودداری شده است.
Sorry. No data so far.