دوشنبه 12 دسامبر 11 | 12:10
سرلشکر فیروزآبادی در گفت‌وگو با ساعت صفر:

نسبت به مقام معظم رهبری حس شاگردی دارم

بزرگ‌منشی همیشه در وجود آقا بود و هست درحالیکه آقا فقط با دانشجوها و طلبه‌ها نبود. خطاط‌ها، نقاش‌ها و قرآنی‌ها را آن‌جا راه انداختند. بسیاری از قرآنی‌ها، استادان، هنرمندان، مداحان و حتی هنرمندان نمایش‌نامه و فیلم در آن روزگار توسط آقا جمع شدند، ساخته شدند و به حرکت درآمدند که در سالهای اول انقلاب اینها به عنوان اساتید بین المللی درخشیدند.


همه کارهای ما برای زمینه سازی ظهور حضرت مهدی(عج) است

ایده گفت وگو با سرلشکر فیروزآبادی زمانی که طرح نشریه ساعت صفر را کامل می‌کردم، به ذهنم رسید. ایشان جزو هیئت امنای دو موسسه مهدوی «بنیاد مهدی موعود(عج)» و «موسسه آینده روشن» و مؤلف چند کتاب مهدوی است که برخی از آن ها به چند زبان هم ترجمه شده است. این حضور توجه ایشان به فعالیت‌های مهدوی را نشان می دهد و برای ما این سوال مطرح بود که رییس ستاد کل نیروهای مسلح چه ارتباطی به مهدویت دارد؟

با اینهمه جریان کارها به سادگی پیش نرفت. اولین مشکل این بود که دکتر فیروزآبادی، تقریبا با هیچ نشریه‌ای مصاحبه اختصاصی نکرده بود. رییس ستاد کل، انسانی جدی و انعطاف‌ناپذیر را در مقابل چشم خبرنگاران به نمایش گذاشته و درخواست مصاحبه از چنین شخصیتی سخت بود. گره این مرحله با راهنمایی مدیرمسئول حل شد که گفت: «دکتر علاقه‌ای زیاد به بحث مهدویت دارد. درخواست مصاحبه‌تان را بنویسید و ارسال کنید. انشاءالله به خاطر امام زمان(عج) موافقت می‌کنند.» نوشتن نامه برای درخواست وقت مصاحبه ساده نبود. باید سوال‎هایمان را می‌نوشتیم. اما درواقع سوال اصلی ما خود شخص رییس ستاد کل نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران بود؛ کسی که بیش از 20 سال این سمت را به عهده داشته است و حالا با علاقه بسیار در مباحث مهدویت شرکت می‌کند. سوال اصلی، همین علاقه بود.

گره اصلی مصاحبه را در نهایت مدیرمسئول در حاشیه همایش دکترین مهدویت باز کرد و با راهنمایی ایشان، در زمان استراحت بین کمیسیون های همایش دکترین مهدویت، شفاهاً از ایشان درخواست مصاحبه کردم؛ درخواستی که با جواب مثبت روبرو شد. اما باز هم باور نمی‌کردم امکان مصاحبه با قدرتمندترین مرد نظامی ایران، پس از فرمانده کل قوا، فراهم شده باشد.

اوایل مهر بود که تماسی با تلفن همراهم گرفته شد بی این که شماره تماس‌گیرنده روی صفحه تلفنم ظاهر شود. با ترس و لرز گوشی را جواب دادم. صدای مودب و جدی یک نظامی، پس از مطمئن‌شدن از هویتم پرسید: «هفته آینده دوشنبه، برای مصاحبه با دکتر فیروزآبادی مناسب است؟»

عبور از در ستاد کل، بازرسی و کنترل تجهیزات، حرکت به سوی دفتر رییس ستاد کل نیروهای مسلح و سلام‌وعلیک با ارشدترین فرمانده نظامی کشور، بعد از رهبر معظم انقلاب، در یک چشم‌به‌هم‌زدن گذشت. حالا من مقابل سردار سرلشکر دکتر سید حسن فیروزآبادی نشسته‌ام و باید سوال بپرسم!

آنچه می خوانید ماحصل همین سوال و جواب های ما و جواب‌های صبورانه عالی ترین فرمانده نظامی ایران است. کسی که به گفته خودش، قنبر مقام معظم رهبری است.

ممنون که به ما وقت دادید. میدانم اصلا مصاحبه نمیکنید و به خاطر مهدوی بودن نشریه است که به ما وقت دادید. به عنوان کسی که قبل و بعد از انقلاب در مبارزه و دفاع از نظام اسلامی حضور داشته اید و به‌عنوان یکی از همراهان مقام معظم رهبری، حرف های شما می تواند برای ما و خوانندگان ما مفید باشد. برای شروع، مختصری درباره دوران جوانی بگویید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. «و لقد کتبنا فی الزبور من بعد الذکر انَ الارض یرثها عبادی الصالحون.» (انبیاء 105) السلام علیک یا مولانا یا صاحب‌الزمان! با عرض سلام به خدمت آقا صاحبالزمان و نائب برحقش آیت‌الله خامنهای عزیز و خوانندگان این مصاحبه.

من فرزند یک خانواده کشاورز بودم. دوران کودکی و نوجوانی را در روستا زندگی می‌کردیم و به شهر برای مدرسه رفت‌وآمد می‌کردیم. من و برادرم در شهر تحصیل می‌کردیم و برادر بزرگم در شهر کار می‌کرد. به شهر نقل مکان کردیم.

به کدام شهر نقل مکان کردید؟

مشهد الرضا، ما اطراف مشهد زندگی می‌کردیم. مهمترین مشعل پرورش معنوی ما در کودکی بارگاه نورانی حضرت رضا(ع) در مشهد بود. اولین خاطرهای که دارم این است که رفتم حرم امام رضا(ع) همراه مادرم. دیدم برخلاف همیشه تمام حرم را سیاهپوش کردند و بلندگوها قرآن میخواند. متوجه شدم که حضرت آیت‌الله بروجردی، بزرگ مرجع تقلید شیعیان، در آن روز از دنیا رفتند و حرم امام رضا سیاهپوش شد و این هم یک تاثیر شگرفی در من گذاشت؛ ارتباط بین مرجعیت و امام معصوم(ع) و آن عظمت بارگاه رضوی. خدا رحمت کند کسانی را که این طراحی و معماری را انجام دادند و این عظمت را آفریدند قطعا رضایت الهی هم در خصوص آنها بود.

من را در مشهد به مکتب فرستادند. باید مادر می‌آمد و با ملای مکتب صحبت می‌کرد و بچه‌اش را برای آموزش قرآن میسپرد. در مکتب، دخترها و پسرها بودند. البته فرهنگ اسلامی رعایت میشد. دخترها با حجاب بودند، حتی در کوچکی! دخترها در یک سمت اتاق و پسرها در سمت دیگر می‌نشستند و ملا معمولا در وسط می‌نشست. از رسومات مکتب این بود که هر روز باید قرآن یک جزئی یعنی جزء ۳۰ قرآن دستمان می‌گرفتیم و به مکتب می‌رفتیم. ملادرس دیروز را می‌پرسید و دوباره درس جدیدی می‌داد. رسم بود هرکس یک درس را تمام می‌کرد باید شیرینی می‌آورد و من، چون هرروز درس قبل را تمام می‌کردم، باید شیرینی می‌بردم. در خانه‌مان امکانات نبود که هرروز شیرینی بخرم. ۵-۶ آبنبات یا حبهقند نبات را مادر در نعلبکی می‌گذاشت و به ملا تحویل می‌دادیم. من به‌خاطر اینکه هر روز، شیرینی نمی‌توانستم ببرم به مکتب نرفتم. تا ابجد، ۷ – ۸درس، را خواندم. همه‌اش شیرینی دادم. مادرم گفت کافیه. شاید هم زیباییش در همین بود. بعد پنجم دبستان، اوایل سه ماه تعطیلی، به مکتب جدیدی رفتم. تمام ۳۰ جزء قرآن را خواندم. کتاب ریاض الحسینی را نیز در آن مکتب خواندیم. ملا بیشتر اوقات اداره مکتب را به من می‌سپرد و خودش دنبال کارهایش می‌رفت. بچهها نماز ظهر را به امامت من می‌خواندند.

یک اتفاق من را یک پله ارتقاء داد. شوهرخاله‌ام میوهه‌ای باغ‌ها را اجاره می‌کرد. (صاحب باغ وقتی باغش میوه کرد، باغش را با میوه‌ها اجاره میدهد. کسی می‌آید و میوه‌ها را می‌فروشد و یک سودی هم می‌برد.) باغ آنها در جوار آرامگاه شاعر پارسی‌گوی زحمت‌کشیده و رنج‌کشیده عظیم‌الشان ایران؛ فردوسی طوسی بود. تابستان رفتیم در طوس قدیم. آنجا من به کمک خاله، نگهبان بخشی از باغ شدم که کنار آرامگاه فردوسی بود.

در زندگی‌ام سه چیز در روحیات من تاثیر مناسب داشت. اول آرامگاه فردوسی بود که چون مکرر با آن در تماس بودم مطلع شدم برای زبان فارسی و ایران و اسلام زحمت کشیده و آخرش توسط سلطان جابر آن روز مورد ستم واقع شده و با دلشکستگی از دنیا رفته. دوم آثار قدیمی شهر طوس بود؛ یک شهر بزرگ گلی در فاصله ۶۰۰ یا ۷۰۰ متری آرامگاه فردوسی. من باهمان روحیه بچگی جزییات این بارو و آن برج ها و آن قلعه را بررسی کردم. اینکه جای مقامات کجا بود، جای اهالی کجا بود و فقرا کجا مسکن داشتند، اینها همه از درو دیوارها قابل شناسایی بود.

گنج پیدا نکردید احیانا آنجا؟

ما که دنبال این‌ها نبودیم. بیشتر توجه‌مان را خزندگان و چرندگان جلب می‌کرد. در این جست وجو من به یک جایی رسیدم که بنیان مذهبی من و بنیان این جوشش من برای مظلومین همانجا رقم خورد. وقتی از شهر طوس بازدید میکردم، دیدم که ساختمانی در فاصله یک کیلومتری این شهر وجود دارد. به بچه‌های محل گفتم آنجا چیست؟ گفتند آن هم یکی از همین ساختمان‌های قدیمی است که آنجا افتاده است. یک معماری قدیمی ای داشت این ساختمان و مختصر در و دیوار آجری.

پرس و جو کردم و فهمیدم که به آن جا گنبد هارونیه می گویند و تصور من هم این بود که کاخ هارون بوده است. آن روز که وارد آن جا شدم، یک گاوچرانی هم گاوهایش را آورده بود که آنجا استراحت کنند وگاوها در کف آنجا خوابیده بودند. یکی دوتا از آن گاوها که شیطان‌تر بودند، از پلههای خاص آن ساختمان قدیمی به شاه‌نشین رفته بودند. همین طور که در و دیوار را تماشا می کردم، توجهم به تابلویی روی دیوار جلب شد.

آن تابلو ماجرایی را از یکی از شخصیت‌های زمان هارون نقل می‌کرد بر این اساس که «در بعداز ظهر یک روز ماه رمضان به خدمت خلیفه درطوس رسیدم. وقتی وارد شدم دیدم که هارون الرشید برسر سفره نشسته و غذا می‌خورد. گفتم امیرالمومنین روزهاشان را در روز افطار کردند؟ گفت بنشین با تو کار دارم. سپس هارون دستور داد و روزهام را افطار کردم. بعد هارون گفت من با تو امروز کار دارم و یک دستوری میدهم که باید آن را اجرا کنی. من گفتم هرچه امیرالمومنین بفرمایند. به امر هارون الرشید ما هم به دنبال او راه افتاده و آمدیم گنبد هارونیه. آن جا به زندان هارونیه هم معروف بود چون که 4 اتاق در 4 گوشه آن وجود داشت و در هر یک از این 4 اتاق، تعدادی از سادات زندانی بودند. در یک اتاق پیرمردها و افراد کامل و در یک اتاق نوجوانان و جوانان پسر و در یک اتاق زن ها و پیرزن های کامل و در یک اتاق دخترهای نوجوان و جوان. هارون دستور داد که این سادات را باید امروز، تا افطار، گردن بزنید ودر چاهی که در زندان هارون هست بیندازید و اینجا را تمیز کنید و برگردید.»

برای من این روایت خیلی تلخ بود. فکر می‌کردم این چه ستمی است که حاکم زمان، فرزندان پیامبر(ص) را بگیرد و ایشان را از کوچک تا بزرگ در زندان و از هم جدا نگه دارد و بعد هم در ماه رمضان در حالیکه روزه میخورد، دستور قتل ایشان را بدهد و یک آدم روزه دار را مجبور کند تا روزه اش را بشکند و او را مأمور کند که برود و آنها را گردن بزند و در چاه بیندازد.

من آن روز آن چاه را دیدم. چاه وسط نبود. از در ورودی که وارد می‌شدید، در همین زاویه سمت راست واقع شده بود و سنگی هم بر آن بود. یعنی روی چاه یک سنگ مکعبی شکلی به اندازه یک تلویزیون معمولی گذاشته بودند. آن روز، خیلی متأثر شدم. سنگ را بوسیدم و زیارت فرزندان رسول خدا(ص) را خواندم و این پیوند من بود با اهل‌بیت علیهم السلام. زاویه شناخت من از رنج های اهل بیت و پایداری‌های‌شان از این جا شروع شد و آنچنان زخمی بر قلب من ایجاد کرد که هنوز از بین نرفته است.

جالب این است که بعداً آمدند و گنبد هارونیه را تعمیر کردند و اسمش را گذاشتند خانقاه امام محمد غزالی. این یک کار جعلی بود که زمان شاه صورت گرفت. ممکن است ایشان بعدا آمده باشد در این ساختمان تدریسی هم کرده باشد چون استاد بزرگ اخلاق و عرفان و فقه اهل سنت بوده است ولی الان همه می‌گویند خانقاه امام محمد غزالی آنجاست. سنگ را هم برداشتند و چاه را با آجر یک نواختی پوشاندند و تابلو را هم برداشتند و موضوع شهادت فرزندان رسول خدا با آن مظلومیت در یک بعداز ظهر رمضان به فراموشی سپرده شد.

گنبد هارونیه، آن هم با آن وضع بد و در تاریکی واقع شده است، اما در آن موقع که ساختمان را دست کاری می کردند، پنجره هایی با آجر به سمت بیرون درست کردند و داخل بنا روشن شد و همه چیز را پوشاندند.

من هم این گنبد را دیده ام و هم نوشتهای که این مدفن امام محمد غزالی نیست، ولی این مطلبی که شما میگویید کاملا محو شده است.
بله این قضیه محو شده است. انتظار دارم از سازمان میراث فرهنگی و اوقاف که بروند و این را احیاءکنند. قاعدتا اسنادتاریخی، ثابت کننده این مطلب هستند.

آقای دکتر این تا 14سالگی بود و خانواده شما مشهد بودند، آن زمان خرج زندگی را چه کسی میداد؟

بر عهده پدرم بود.

یعنی در واقع در خانه شما پدر و برادر کار میکردند. اوضاع اقتصادی چطور بود؟

بحث را به انحراف نکش! (با خنده) من زندگینامه‌ام را از کودکی نوشته‌ام.

کتاب را که چاپ شده خواندم، ولی نوشته  جدیدی چاپ نشده.

اصلا زندگی خیلی عجیب و غریب بود. کسی که از مدرسه می‌آمد باید در کارها کمک می‌کرد. به حیوانات سر می‌زد. سرکشی یا نگهبانی میکرد. خانه یک یا نهایتا دو اتاق داشت. کف اتاق گل یا خاک بود. مادر آبپاشی و جارو می‌کرد. یک قسمتی از اتاق، بسته به درآمد خانواده، فرش نو می‌انداختند، یک سوم اتاق فرش کهنه که از قدیم از پدربزرگ ارث رسیده بود. بقیه هم خاکی بود. احیانا اگر گونی گیر می‌آمد میانداختند. یک وعده پختنی بود آنهم شب بود که پدر میآمد. شبها کنار چراغ‌دستی یا گردسوز مشق می‌نوشتیم.

مقداری جلوتر برویم. برسیم به دوران جوانی شما و آن جرقه‌ای که در نوجوانی خورد. در دوران نوجوانی و شکل گرفتن شخصیت، انسان مثل سنگ ننوشته می‌ماند و شما هم با محیطی که بودید و اتفاقاتی که افتاده، چیزهایی را دریافت کرده اید، ولی تا ارتباطی با علما نباشد، کاملا تثبیت نمی شود.

همانطور که گفتم بالاخره خدای متعال، مصالح هر کسی را که برایش رسالتی دارد، برنامه‌ریزی می‌کند. در 15 سالگی یک معلمی برای ما آمد.

سیاسی بود. سومین تأثیر مهم را او گذاشت. معلم انقلابی و خوشفکر و اهل مطالعه و مباحثه بود. این را معلمها توجه کنند. همه جنبه‌ها را داشت. خشک نبود. جلسه اول که وارد شد گفت بسم الله! امتحان. همه گفتند نه آقا! گفت نه خیر بنویسید. ورق و کاغذ گذاشتیم. گفت نام پدر و فرزند امام سوم، امام ششم، امام هشتم و امام یازدهم را بنویسید. هرکدام 5 نمره. همه نوشتند. اغلب بچه‌ها نمره زیر شش گرفتند.

گفت: «به‌به! چه بچه‌مسلمان‌هایی هستید! 15 سالتان شده اسم امام‌های‌تان را بلد نیستید.» من در آن امتحان 20 گرفتم. به نمره خودم اهمیتی نمی‌دهم، به کاری که او کرد اهمیت می‌دهم. روز اول همه را متوجه کرد که از دین‌شان غافلند. کار دومی که کرد و خیلی خوب بود برای من گفت هرکدام باید خلاصه این کتاب را بیاورید: «محمد(ص)؛ پیامبری که از نو باید شناخت». اولین بار آنجا صحابه و حرکت اجتماعی پیامبر را شناختم. من از تشیع خالص، پیامبر(ص)، حضرت علی(ع)، فاطمه(س) و ائمه اطهار(ع) را می شناختم. با خواندن این کتاب، دیدم کسان دیگری این وسط هستند. نویسنده هم تعصبی نداشت، نه سنی بود نه شیعه، یعنی به عنوان یک مستشرق آمده بود درباره زندگی پیامبر تحقیق کرده بود.

کتاب 110 صفحهای را در 15 صفحه دفترچه جیبی خودم خلاصه کردم و به معلم تحویل دادم. این در نگاه من به اسلام خیلی اثر داشت. البته معلم‌مان حرف‌های عمیقی هم میزد.

آن زمان رادیو در دسترس همه بود، روزنامه نه. رادیو، حرام بود. فقط یک روحانی در آن صحبت می‌کرد و آنهم آقای راشد، غیر از راشدیزدی، بود که بعدازظهرهای پنجشنبه یک ساعت سخنرانی می‌کرد. خب تصور عمومی این بود که این هم شاهی است، اما معلم ما تعریف کرد که با برادرش برای شنیدن سخنان آن آقا به قهوه‌خانه میرفتند و در اثر حرف‌های او هدایت شده است. ببینید می‌گویند یک چراغ هم در تاریکی بیابان غنیمت است. البته بعدها ایشان را شناختم که با صداقت و مخلص بود. خدا رحمت کند آقای راشد و آن معلم را که درواقع ما را کتاب‌خوان کرد.

بعد از آن در بازار دنبال کتاب مذهبی می‌گشتیم. کتاب هایی که آن روز کم نبود. کار فرهنگی روی کتب اسلامی در آن زمان خوب انجام می‌شد.

روحانیت نقش خودش را خوب انجام می‌داد. به عنوان مثال از جمله سرچشمه‌هایی که من توسط همین معلم به آن وصل شدم، مجله مکتب اسلام قم بود که مدرسین انقلابی حوزه علمیه قم منتشر می‌کردند. من خیی سال بعد در نمایشگاهی در قم، در غرفه حضرت آیت ا…سبحانی، وقتی حجم تلاش و عمق زحمات ایشان را دیدم که آنجا به نمایش گذاشته شده بود، به غرفه‌دار عرض کردم که من در 14 سالگی یک مقاله از آقای سبحانی در مجله مکتب اسلام خواندهام و البته این به واسطه آن معلم زحمت کش بود که من را با مجله مکتب اسلام قم آشنا کرد.

من احساس میکنم که این وسط ما اتفاقی را از دست دادیم. شما گفتید آن موقع رادیو حرام بوده و فکر میکردید حتی آقای راشد با رژیم است. یک اتفاقی افتاده که در آن جامعه ای که زندگی میکردید، معتقد بودید حاکم جامعه که شاه بوده، با مردم نیست. این را چگونه متوجه شدید؟ معلم مؤثر بود یا اطرافیان شما که رادیو دولتی آن زمان را گوش نمیکردید، چگونه به این دریافت رسیدید؟

گوش ندادن به رادیو رسم خانه بود. یعنی پدر و مادرم حرام می‌دانستند. تعلق نداشتن شاه به مردم از علائم بسیار زیادی که در کشور وجود داشت، قابل فهم بود.

یعنی شما در دوران نوجوانی هم این مساله را میفهمیدید؟

بله. یعنی این کاملا درفرهنگ جامعه معلوم بود ولی نه به مفهوم انقلابی که امروز می‌فهمیم شاه نوکر استعمار و مزدور غرب در ایران بود. برای مثال بد بودن رضاشاه و کشف حجابی که انجام داده بود و جلوی روضه امام حسین(ع) را گرفتن، خیلی برای مردم ملموس بود با اینکه مدتی از آن گذشته بود. اما اتفاقی که افتاد و قضیه را برجسته کرد، 15 خرداد بود.

خاطرهای هم جالب است تعریف کنم. سال1342 من 12 سالم بود. انتخاباتی بود و مدرسه ما محل رأی‌گیری. من آمدم مدرسه دیدم مدرسه تعطیل است. میز معلم‌ها را بیرون آوردند و صندوق‌هایی گذاشتند. صحنه‌ای که به چشم دیدم این بود که کامیون‌های ارتش شاه به روستاها می‌رفتند و مردها را سوار می‌کردند؛ نه به زور. می‌گفتند بیایید رأی دهید، شاه می‌خواهد زمین‌ها را به شما واگذار کند. در آن شرایط، اصلا خوبی و بدی را نمی‌فهمیدم، ولی بعد فهمیدیم و معلم در روشن‌بینی ما تاثیر داشت. یکبار هم برای ما درددل کرد و گفت خیلی ناراحتم، رفتم حوزه علمیه، هرچه خواستم بحث عقلی کنم حاضر نشدند و اغلب دنبال اخبارند. ما که اصلا نمی‌دانستیم بحث عقلی و اخباری چی هست. ولی آن مرد در آن سن به ما فهماند منظورش چیست. میگفت «مارا فرستادند اینجا، گفتیم میرویم یک کاری می‌کنیم. اینجا آمدیم باید مردم را متوجه کنیم که اخباری‌گری خوب نیست، عقل و اخبار باهم.»

بعد از انقلاب پیدایش کردید؟

نه. بالاخره اینها دست‌های هدایت خداست که سر راه شما قرار می‌گیرند. به نظر من شاه با این تبعیدها واقعا گور خود را کند. دو مرحله تبعید داریم که محصولش انقلاب اسلامیست: یک مرحله تبعید و فرارهای دوران بنی‌امیه و بنی‌عباس که فرزندان اهل بیت فرهنگ اهل بیت را برای ما می‌آورند، یک مرحله هم تبعیدهای زمان رضاشاه و محمدرضاشاه خائن که علما مبارز فرهنگ انقلابی را به مناطق مختلف کشور منتقل کردند. درواقع علما را از مکان‌شان فرستادند به جاهایی که نیاز داشتند. این دو با هم جمع شد و جمهوری را به وجود آورد. اینها محاسبات الهیست.

برسیم به ارتباط با قم که اول با مجله مکتب اسلام شروع شد. از 16-17 سالگی به بعد این ارتباط چگونه ادامه پیدا کرد؟

ببینید از کلاس 9 یعنی 17 سالگی تا کلاس 11 درسها سنگین بود. بیشتر مشغول درس‌خواندن بودیم. نمازمان را در مسجد به جماعت می‌خواندیم. خب در این 2-3 سال آموزش احکام در مسجد دیدم و با رساله‌ها، فقها، احکام الهی، کتابهای علامه مجلسی آشنا شدم. آن وقت صحبت انقلابی مرسوم نبود.

این وسط حادثه‌ای اتفاق افتاد. در کلاس 11، هیئت امنای مسجد تصمیم گرفتند شب تولد حضرت زهرا(س) جشن بگیرند. به من گفتند بیا صحبت کن. رفتم کتاب‌هایی پیدا کردم. فرصت کم بود. چراغ در خانه نداشتیم؛ صاحبخانه سرشب می‌گفت شامتان را بخورید، بعد برق را خاموش می‌کرد. صبح هم میگفت نمی‌خواد روشن کنید. اگر روشن می‌کردیم کنتور را خاموش می کرد. چراغ‌های خیابان آن‌قدر روشن نبود. رفتم کنار یک دکه بلیط‌فروشی اتوبوس واحد که یک چراغ پرنور داشت. تا صبح کتاب‌ها را مطالعه و نت‌برداری کردم. بعد رفتم سخنرانی کردم که خیلی برای اهالی مسجد جذاب بود. شب بعد که رفتم نانوایی، پیرمردی به من گفت: «آن صحبت را شنیدم، می‌خواهیم برای کاری در مسجد شما را عضو کنیم.» گفتم چیست؟ گفت می‌خواهیم انجمن اسلامی جوانان تشکیل دهیم. گفتم چشم. بعدا متوجه شدم او کسی بود به اسم آقای غفوریان که 27 جلسه مذهبی را در طول هفته در سطح مشهد اداره می‌کند. روحانی نبود. فکر میکردیم مثلا استاد دانشگاه است، آخر متوجه شدیم شغلش الکتریکی‌ست.

۵ – ۶جوان بودیم که انجمن اسلامی جوانان را تشکیل دادیم. انجمن خیلی آثار برایم داشت. این آقا خودش استاد بود. روش کتاب‌خواندن و به احکام مراجعه‌کردن، زیارت، بحث‌کردن، سخنرانی‌کردن و … را به ما یاد داد. انجمن اسلامی در مسجد آتش‌نشانی بود در کوی آتش‌نشانی، خیابان خواجه‌ربیع مشهد. یک‌ماه ـ دوماه بیشتر طول نکشید که نمی‌دانیم کدام شیر پاک خورده‌ای رفت به ساواک گزارش داد. ساواک به حاج‌آقا غفوریان ابلاغ کرده بود شورای انجمن اسلامی جوانان باید اینجا بیایند. حاج‌آقا غفوریان گفت بچه‌ها فردا بعدازظهر خواستند شما بروید استنطاق. برای اینکه پدر مادرها متوجه و نگران نشوند بیایید خانه ما. فردا صبح رفتیم خانه آقای غفوریان. خانم و بچه‌ها را فرستاده بود جای دیگر. در یخچال را باز کرد، گفت چیزهایی هست میتوانید بخورید. کتابخانه‌اش را نشان داد. گفت این کتابها هست می‌توانید مطالعه کنید. 3-4 تا اتاق دارای فرش بود که برای ما خالی گذاشت. تروتمیز بود. گفت اینجا می‌توانید بازی کنید. تا شب اینجا باشید. غروب از اینجا به آنجا بروید. منم شب می‌آیم خانه. ما سه نفر بودیم. نفردوم الان معاون بسیج ده‌ها میلیونی ستاد کل است؛ سردار ابراهیمی.

میخواستم از همکلاسیها بپرسم که خودتان گفتید.

بله. شب رفتیم آنجایی که خواسته بودند. اصلا تصوری نداشتیم که چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد. در 3 اتاق مختلف، ما را جداگانه بازجویی کردند. آمدیم بیرون. نفر سوم آقای علی نیازی بود که بعدا معلم شد. علی نیازی گفت از شما چی پرسیدند. شرح ماوقع را گفتیم. گفت از پرسیدند شما برای آقای خمینی کار می‌کنید؟ آن زمان آقای خمینی را نمی‌شناختیم. نمی‌دانستیم کیست. بهت‌مان زد. شب که رفتیم مسجد، حاج‌آقای غفوریان را دیدیم. گفتم حاج‌آقا. من میخواهم با شما صحبت کنم. بهش گفتم ما که آنجا رفتیم از علی پرسیدند شما برای خمینی کار می‌کنید، این آقای خمینی کیه؟ گفت ولش کنید، حتما اشتباه کردند. نمی‌خواست به ما جواب دهد. چند بار پرسیدم. آخرش گفت: «ببین حسن آقا! آقای خمینی یکی از علما مخالف شاه و حکومت و این‌هاست. یکی رفته یک گزارشی داده. این‌ها خواستند از شما بپرسند راست است یا نه. حالا اصلا نشنیده بگیرید چون اگه دنبال اینها بروید گرفتار می‌شوید.»

اولین جرقه آشنایی با امام(ره) خورد. بعد وقتی وارد دانشگاه شدید آدم سیاسی بودید و مسیر خود را پیدا کرده بودید. در 19 سالگی شما چه اتفاقی افتاد که دانشجوی سیاسی بودید. جایی خواندم که شب عروسی‌تان هم در بازداشت بودید.

خب ما امام خمینی(ره) را پیدا کردیم. آن زمان امام نبود؛ حضرت آیتالله خمینی. قضیه 15 خرداد را شنیدیم و کلیات تبعید امام و اینکه امام میخواهد شاه را بیرون کند و حکومت اسلامی درست کند.

برگردیم به دانشگاه و دورانی که با مقام معظم رهبری آشنا شدید؟

دانشگاه برای من دوران خیلی حساسی بود. از این حساس‌تر سال اول دانشگاه است. برای هر کسی به ویژه برای من. وارد محیط دانشگاه که شدم، هم شهری‌ها و آشناها نبودند. هر جوانی از یک شهری آمده بود. من در کنکور ریاضیات استان اول شده بودم. 10 رشته می‌توانستیم انتخاب کنیم. 8 رشته که من انتخاب کردم مکانیک و معدن بود، دو رشته آخر را مشهد انتخاب کردم که پزشکی بود. اولین سال کنکور سراسری بود. اولین کاری که کردند ـ و مکروا و مکرالله و الله خیرالماکرین ـ کلاس زبان برای‌مان گذاشتند. استادان همه آمریکایی بودند. آخرش یک امتحان نهایی گرفتند. سر جلسه یک آقای «اسپنسر»ی بود که رییس معلمهای انگلیسی و آمریکایی بود. این آقای اسپنسر آمد بالای سر یک خانم باحجاب ایستاد و گفت باید چادرت را دربیاوری. آن خانم همین خانم دکتر علوی بود که بعدا دو دوره نماینده مردم مشهد در مجلس شد. هرچه اصرار کرد، او گفت برنمی‌دارم. گفت به تو صفر می‌دهم و روی ورقه امتحانیش یادداشت گذاشت که به او صفر دهد. من اعتراض کردم. گفت به تو هم صفر می‌دهم. ورقهام را به معلمم دادم و با او شروع کردم به بحث‌کردن. صدایم بالا رفت. رییس اداره آموزش آمد گفت پسر مگر نمی‌خواهی اینجا درس بخوانی، گفتم چرا، گفت خب این آمریکایی را ول کن. او از آمریکایی می‌ترسید. گفتم دارد خلاف قانون می‌گوید. شما آیین‌نامه دارید؟ گفت نه، گفتم پس باید به او بفهمانیم خلاف قانون حرف می‌زند. اینجا ما آمریکایی‌ها را خوب شناختیم.

بعد آمدیم مرکز تعلیمات مرکزی که دانشجوهای همه دانشگاه‌ها در آنجا یک سال همه با هم درس پایه می‌خواندند و از آنها برای رشته‌های مختلف انتخاب می‌کردند. یکی-دو روز اول جوان‌های مذهبی را پیدا کردیم. به خانه‌شان رفتم و آنجا دیدم 3 نفر از آنها مقلد حضرت آیتالله‌العظمی خمینی‌اند. از شیراز برای من چند رساله را آوردند و رسما مقلد امام شدیم. آن موقع هم رساله جرم بود هم مقلد امام بودن.

فکر نمی‌کردید این کارتان درگیرشدن با حکومت است؟

چرا اما مبارزه خونین با شاه فکر همه بود. یعنی مقلد امام(ره) بودن معنی‌اش این بود که شاه باید برود و حکومت اسلامی جای او بیاید.

این روحیه که شاه باید برود، از کجا آمده بود؟

از خود امام. امام خمینی(ره) آن زمان پیام داد که حکومت اسلامی باید تشکیل شود. یک چیز هم از هوشیاری‌های حوزه علمیه قم عرض کنم. من با قم تماسی نداشتم. دانشگاه که شروع شد در هفته اول برای من از موسسه در راه حق قم، یک سری کتاب‌چه درباره حجاب آمد. آن روز هم دخترها باید حجاب را کنار می‌گذاشتند. من هم کتاب ها را دادم به این دخترها و به صورت مستقیم تبلیغ کردم. بعد دخترها هم خیال کردند ما قصد ازدواج داریم. آنها هم دو سه روز بود بی‌حجاب شده بودند. و این برای ما مقداری دردسر شد!

این یعنی یعنی سنت حسنه جزوه دادن! آن موقع شما کتاب دادید؟

در ذهن‌شان خواستگاری بود. کتاب را دادیم، فکر کردند ما قصد ازدواج داریم. (خنده حضار) کسی نمی‌توانست چشم ما را ببیند تا رویمان نفوذ کند. این اثر هم در محله بود، هم در خیابان بود، هم در مسجد بود و همه هم بی‌حجاب بودند. من حتی رفتم از نماینده مرجع تقلیدم در مشهد اجازه گرفتم که آقا ما درکلاس می نشینیم و دخترها بی‌حجاب جلوی ما می‌نشینند تکلیف‌مان چیست؟ که فرمود شما سعی کنید جلو بنشینید. گفتم اگر ما وارد کلاس شدیم صندلی جلو پر شده باشد چه؟ گفت چون آنها رسم‌شان است و شما هم اصرار به نگاه کردن آنها ندارید، مانعی ندارد. اجازه دادند. بالاخره قم هم از دانشگاه‌ها غافل نبود. احتمالا آنها محاسبه همین را کرده بودند که الان دخترها بی‌حجاب شدند، جزوه حجاب دادند.

کمک خدا یکبار در راه حق و یکبار از مکتب اسلام به ما رسید. در حالی که ما قم را به آن شکل نمی‌شناختیم. سال اول که مرکز تعلیمات بود، 70 درصد سال، در اعتصاب بودیم.

فقط برای کارهای سیاسی اعتصاب کرده بودید؟

بله! اعتصاب سیاسی آن‌وقت مبارزه سنگینی بود. آخرین اعتصابی که کردم، دیگر فرصت تحصیلی‌ام داشت تمام می‌شد. اداره آموزش اطلاعیه داد کسی که مدت تحصیلیش تمام می‌شود اخراج می‌شود. باز ایستادم و به کلاس نرفتم. کمونیست‌ها آمدند من را تسلیم کردند. یکی‌شان خرقانی بود که گفت من امروز یقین کردم مسلمان‌ها می‌توانند انقلابی باشند. گفت اگر من بودم، کنار می‌رفتم.

سال دوم دانشگاه مقام معظم رهبری از زندان آزاد شدند و کلاسهایشان در مسجد امام حسن برپا شد. جلسه اول 10-15 نفر آمده بودند. بعد کمکم مسجد پر شد و گسترشش دادند. مسجد امام حسن امروز در مشهد، حدود شاید 40 برابر مسجد امام حسنی است که آقا در آن درس را شروع کردند. درس آقا هم به‌خاطر چهره ظاهری و خودشان هم به‌خاطر رفتار آزادمنشانه‌شان و هم به‌خاطر درس عالمانه‌شان جاذبه‌های زیادی داشت. مثلا یک سنی حنفی از همکلاسی‌هایم بود. یا خانمی که حجاب نداشت اما کم‌کم چادر سر کرد و به کلاس آمد. هرچند چادری نشد زمان انقلاب، الان چادری شده و استاد دانشگاه ایران است. من یک حرفی را که تا حالا نزدم امروز باید عرض کنم که درصد بالایی از مدیران موفق نظام جمهوری اسلامی، همان شاگردان آقا در مسجد امام حسن هستند. چندهزار نفر را ظرف دو سال پرورش دادند که بعدا همه به درد انقلاب خوردند. اینهم آشنایی با آقا بود. ما طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن را که تفسیر شده بود پیش آقا خواندیم. این شد بنیان حرکت انقلابی بچههای مسلمان و خراسانی امام.

مسیری را که شما رفتید، در عصر حاضر یک جوان چگونه می‌تواند برود و به همین اعتقادات شما برسد؟

بله اینها که اینجا هست یک صدم آنها نیست، اینها بخشی از آن‌هاست، باقی مانده مال چیزهاییست که مربوط به الان است. خداوند در وجود هر جوانی امانتی به ودیعه گذاشته تا به همه خوبیها دست پیدا کند. هرکسی خودش را در مسیر الهی قرار دهد موفقیت‌هایش بی‌نهایت میشود.

کسانی هستند که هزار برابر این افتخاردارند وهیچ کس هم خبر ندارد. اصلا خلقت انسان و فطرت انسان از دیدگاه اسلامی این است که همه عالم برای انسان خلق شده است. این بینش انسان‌شناسی اسلامی است. بنابراین هیچ‌کس از هیچ چیزی محروم نیست. هرکسی ممکن است به همه اینها دست پیدا کند. شما اگر زندگی نامه من را بخوانید می‌بینید که هیچ فرصت مادی در طول عمر، در اختیارم نبوده که بخواهم رشد کنم.

خدا می‌گوید من خلق کردم شما را برای عبودیت. اگر کسی خود را به عبودیت خدا برساند و خود را در معرض عبودیت او قرار دهد نه نیاز به مال دارد نه نیاز به مصلحت جویی. همه چیز خودش می‌آید. اگر زندگی من را شما دقیق بررسی کنید، می‌بینید که هیچ کدام از تصمیمات من در مقامات بعدی من تأثیر نداشته است. من خودم یک چیز دیگر فکر می‌کردم، دنبال یک کار دیگر بودم و یک چیز دیگر شدم. روشن‌ترین دلیلش هم این است که من یک پزشکم و عضو هیئت علمی دانشگاه تهران، اما رییس نظامی ستاد کلم .

این فاصله میان تحصیلات و شغل شما، یکی از سوالات من هم هست. از سوی دیگر، من یک فیلمی را از شما در سایت یوتیوب آپلود کردم که شما در همایش دکترین مهدویت، دعای فرج میخوانید و چند نفری از من پرسیدند که بالاترین مقام نظامی ایران را چه به مهدویت؟

این سوال که در اینترنت هم از شما کرده‌اند که بالاترین مقام نظامی کشور ایران، دعای فرج را آخر همایش دکترین مهدویت می‌خواند، این چیزها را خدای متعال می‌دهد. در آن جلسه اصلا قرار نبود من بیایم و برنامه ای داشته باشم. دعا را هم قرار بود آقای پورسید آقایی بخواند. من فقط بلند شدم مشایعت‌شان کنم. ایشان تا تریبون رفت و برگشت و گفت شما برو.

ببینید، این همان است که آدم نمی‌تواند بگوید مصلحت من چیست. اگر عبودیت پیداکنیم مهم همان خط وصل با خداست در همه مسیر. من مثلا در کنکور، در ریاضیات استان اول شده بودم. در کنکور 10 رشته را می‌توانستیم انتخاب کنیم. 8 رشته که من انتخاب کردم، مکانیک و معدن بوده دو رشته آخر را مشهد انتخاب کردم که پزشکی بود و همان را قبول شدم.

آقای دکتر، روابط پنهانی و مبارزاتی‌تان با رهبری در آن‌زمان چطور بود؟

مبارزه شیعه در هر حال پنهان است و رابطهها هرگز افشا نمی‌شود. مبارزه تشیع ثبت نشده و دشمنانش هم کم نشدند. شما هم که همه را در اینترنت می‌زنید.

چیزهایی را بگویید که ما هم بتوانیم با اجازه شما منتشر کنیم.

خب من منزل آقا رفت وآمد داشتم. یک شب به خاطر یک کار مهم بین‌المللی، وقتی مصری‌ها خط اسراییلی‌ها را شکستند، شب ساعت دو رفتم منزل آقا. وارد اتاقی شدم که همسر و فرزندشان آن جا زندگی می کردند. همسرشان به اتاق دیگر رفتند و بچه‌شان راحت همان‌جا خوابیده بود. نشستم و تا صبح بحث کردیم که چگونه اعراب و مسلمین را حمایت کنیم. چون تا آن روز می‌گفتند که عرب‌ها و مسلمان‌ها بی‌عرضه‌اند. یا مثلا آقا درس‌هایی را که در مشهد پیرامون نماز گفتند، خواستند کتاب کنند. برای ویرایش به من دادند. ویرایش کردم و برایشان ارسال کردم. ایشان گفتند نه. به این دلیل که ما هر درس آقا را که نوشته بودیم، جمله‌ای از بزرگان دیگر کنارش آورده بودیم و من ویرایش کرده بودم و آنها را وارد متن کردم آقا فرمودند دیگر این کتاب از من نیست که شما به نام من بخواهید منتشر کنید. باید مطالب مال من نباشد، نه اینکه مطالب بزرگان دیگر را به نام من منتشر کنید.

بزرگ‌منشی همیشه در وجود آقا بود و هست درحالیکه آقا فقط با دانشجوها و طلبه‌ها نبود. خطاط‌ها، نقاش‌ها و قرآنی‌ها را آن‌جا راه انداختند. بسیاری از قرآنی‌ها، استادان، هنرمندان، مداحان و حتی هنرمندان نمایش‌نامه و فیلم در آن روزگار توسط آقا جمع شدند، ساخته شدند و به حرکت درآمدند که در سالهای اول انقلاب اینها به عنوان اساتید بین المللی درخشیدند. اگر شما یک دقتی بکنید، می‌بینید که آن آدم‌هایی که اولین درخشش‌ها را در مسابقات بین‌المللی دارند، اینها همان‌هایی هستند که قبلا شاگرد آقا در مشهد بودند. آقا جلسات را در خانه‌ها تشکیل می دادند و اینها را جمع می‌کردند و با آنها کار می‌کردند. یعنی تشویق هنر از دوران خدمت رسمی آقا شروع نشده یا زمان ریاست جمهوری ایشان؛ نه از همان زمان که آقا مجتهد بودند و درمدرسه میرزا جعفر درس خارج می‌گفتند، شروع شده است.

در سایت رهبری هست که ایشان در 13سالگی درس می‌دادند و علمای دیگری را می‌شناسیم که در سن ایشان بودند و درس می‌دادند.

روحانیت به نظرم هرجا پا گذاشته، منشاء خیرات و برکات بوده است.

نه، اشتباه نکنید! روحانیت همانطور که گفتم حوزههای مختلفی داشت. این شاگردان حضرت امام بودند که هسته مبارزه انقلابی را تشکیل دادند. آیت‌الله مطهری، آیت‌الله سعیدی، آیت‌الله غفاری، آیت‌الله بهشتی، آقای هاشمی و مهدوی‌کنی و … . برنامه‌شان را در کشور اجرا کردند. من هم فعال بودم. من اغلب اوقات در مشهد تیم تعقیب مراقبت ساواک را داشتم. من دوچرخه داشتم. سر کوچه می‌ماندند. در کوچهها پیاده‌روی میکردم تا آنها را سر کار بگذارم و یک جایی از دستشان در بروم. با اتوبوس هم می‌رفتیم باز ما را تعقیب میکردند. من گاهی اوقات حدود 15 کیلومتر میرفتم تا آنها را سر کار بگذارم.

تیم تعقیب‌وگریز ساواک را آمریکایی‌ها و اسرائیلی‌ها آموزش دادند و مهارت داشتند.

بله، سمج و پی‎گیر بودند. اینها ادامه داشت تا آقا دوباره دستگیر شدند. سال 53 تا 57 دوران بسیار حساسی است. تقریبا همه علما در زندان یا تبعید هستند و ده‌ها گروهک مارکسیستی در دانشگاهها و مراکز مختلف کار می‌کردند. گروه‌های اسلامی در طیف‌های مختلف انجمن حجتیه در دانشگاه‌ها بسیار بانفوذ بودند. شاه تصور می‌کرد که تقریبا همه‌چیز را تحت کنترل گرفته است. عامل دیگری که در قضیه انقلاب بسیار موثر بود و کسی تا به حال راجع به آن صحبت نکرده، این بود که تا سال 50 هر دانشگاهی جداگانه کنکور برگزار می‌کرد و باید هر کسی پول می‌داد تا ثبت نام کند. اما وقتی کنکور سراسری شد مستضعفین به دانشگاه‌ها راه پیدا کردند. ازسال 53 تا 57 مبارزات دانشجویی بسیار سنگین بود. منتها، چون روحانیت انقلابی را از صحنه خارج کرده بودند حرکت‌های مختلفی از سوی قشرهای مختلف انجام شد. ارتش جدید ایجاد شد و خیلی از جوانان در نیروی هوایی عضو شدند. همافرانی که انقلاب کردند، درسال 53 جذب شده بودند.

یعنی بچه‌هایی که در سال 42 در گهواره بودند تازه به اینجا رسیدند؟

بله، آمریکایی‌ها خواستند نیروی هوایی درست کنند که جلوی روس‌ها را بگیرند، اما مقلدان امام همافر شدند. مثل شهید بابایی و شهید دوران که آمریکا آموزش دیدند. کسانی که با پول نفت در آمریکا آموزش دیده بودند، 21 بهمن در مقابل امام آن حرکت را انجام دادند.

در مرداد 57 زلزله ای شدید در طبس آمد که حدود روستاهای زیادی را خراب کرد. مؤمنین به طرف طبس راه افتادند. نظام شاهی که در حال ورشکستگی بود نمی توانست کاری کند. مرحوم شهید صدوقی وحضرت آیت‌الله طبسی گفتند ما از امروز اردوگاه حضرت امام خمینی را در اینجا افتتاح می‌کنیم. در حالی که بردن نام امام زندان داشت. دیگران مثل آقای ناطق و خود آقا هم از تبعید آمدند. هر کدام دو روز می‌ماندند. من و شهید رهنمون و دکتر عرب و شهیدی که جزء شهدای 7 تیر است و دو نفر دیگر، شورای مرکزی اردوگاه امام بودیم. من این بحث را در یک کتاب جداگانه نوشته ام که نمونه اولیه حکومت اسلامی ما را در آنجا تشکیل دادیم و رهبریش یکی از آقایان بودند که هر دو روز می‌آمدند، دولتش هم ما بودیم که در مرکزیت اردوگاه بودیم. اردوگاه امام در واقع یک انسجامی بین مردم ایجاد کرد.

این دولت اسلامی همانطور که در مقالهای هم گفته‌اید، نمونهای از دولت مهدوی است؟

بله. اشاره کردم که در حدود 19 سالگی انجمن اسلامی جوانان را تشکیل دادیم. در جلسه گفتیم باید با امام زمان(عج) پیمان ببندیم و رفتیم در حرم امام رضا پیمان بستیم که تا آخر عمر، در خدمت حضرت صاحب‌الزمان باشیم. توجه به وجود مقدس حضرت مهدی(ع) قبل از انقلاب، عمومی بود. نکته‌ای که باید یادآوری کنم، وجود یک روحانی دل‌سوخته و غمگین رخسار اهل بیت به نام شیخ احمد کافی بود. او در مهدیه تهران راجع به صاحب‌الزمان صحبت می‌کرد. نوارهایش در کشور منتشر می‌شد. همانطور که گفتم در رادیو فقط یک روحانی صحبت می‌کرد و در کشور هم یک روحانی اجازه داشت صحبت کند و نوارش پخش شود، آن هم شیخ احمد کافی بود.

بعد از انقلاب، تمام نیروهای سراسر کشور که توسط طرف امام(ره) و مقام معظم رهبری و آقای بهشتی، این بزرگ برنامه‌ریز ساختن انقلاب، ساماندهی شده بودند، به هم پیوستند. من این مساله را تحت عنوان «عشق در عشق» در خاطراتم نوشته ام. آن جا همه شبکه را ترسیم کرده ام. آنجا نوشته ام که ما مشهدی‌ها، عشق آقای خامنه‌ای هستیم؛ یزدی‌ها، عشق آقای صدوقی؛ شیرازی‌ها، عشق آقای دستغیب، تبریزی‌ها، عشق آقای قاضی، همدانی‌ها؛ عشق آقای مدنی. این علما، همه به دنبال امام(ره) آمدند، از تهران، شهید مطهری و شهید بهشتی آمدند و همه با امام بیعت کردند وکل ملت با امام(ره) همراه شد و شبکه حکومت اسلامی این‌گونه تشکیل شد.

بازرگان خیال می‌کرد که رییس دولت است. علت این که لیبرال‌ها موفق نشدند، این بود که این شبکه عظیم انقلابی در متن با هم پیوند داشتند. بازرگان وقتی نخست وزیر شد خیال می‌کرد که جمهوری اسلامی دستش افتاده است. بنی صدر خیال می‌کرد حالا که رییس جمهور است، 14 میلیون هم رأی دارد و دیگر می‌تواند هرکاری بکند. در حالی که این مبارزین همه جا حضور داشتند و در این سنگرها، چند هزار نفر آدم استخوان خورد کرده، زندان کشیده، شلاق خورده، مبارزه کرده و جزئیات دین را دانسته، داشتیم که انقلاب را تا امروز رساندیم.

آقای دکتر شما درباره به مهدویت کتاب نوشته اید. کتابها و مقاله‌هایتان را هم دیدم. با این بحثی که آن موقع شروع کردید و پیمان بستید و آثاری که منتشر کردید، دنبال چه چیزی هستید که اینگونه رویش تأکید دارید؟

ما دنبال چیزی نیستیم. توحید، نبوت، اسلام ناب محمدی، ولایت علی و ولایت فقیه امام زمان(ع) اینها یک چیزند. دین ما که از توحید و ولایت و نبوت ماست، به امر خدا ما را با خودش میبرد. ما در حال ذکریم و در دریای لطف و قدرت الهی؛ شناوریم. قادر نیستیم که دنبال چیزی باشیم. وجودمان دربرابر اراده الهی تسلیم است.

وقتی شما به‌عنوان رییس کل نیروهای مسلح، دکترین مهدویت را در دانشگاه دفاع ملی قرار می‌دهید، بالاخره دنبال یک هدفی در نیروهای نظامی هستید؛ این چه هدفی است؟ به کجا می خواهید برسید؟

اصلا هدف نیروهای نظامی جمهوری اسلامی ایران با هدف ملت و با هدف روحانیت، یک چیز است. به ما گفته اند که قرار است حضرت مهدی(عج) ظهور کند و برای ظهورشان باید زمینهسازی شود و مردم آمادگی دفاع از ایشان را داشته باشند. آمادگی حفظ نهضت ایشان را داشته باشند. اصلا نهضت امام هم مقدمه بوده است؛ حکومت اسلامی هم مقدمه بوده است؛ همه کارها برای زمینه‌سازی ظهور حضرت است.

ما همه چشم انتظار مهدی فاطمه هستیم. بنابراین هرکاری که انجام دهیم، از تولید علم، تحول حوزه علمیه قم و مشهد و تفسیر قرآن تا اسلحهسازی و توسعه کشور جمهوری اسلامی گرفته و حتی تولید ثروت برای انقلاب اسلامی، اینها همه زمینه‌سازی برای ظهور حضرت صاحب الزمان(عج) است. ما وظیفه خودمان را انجام میدهیم. علم در اسلام نور است. در کلام امام صادق(ع)، علم نور است. این نور به هر کسی که می رسد، وظیفه دارد آن را به دیگران منتقل کند. اگر خدای متعال زندگیام را طوری قرار داده که توانستم به بخشی از معارف مولایم حضرت مهدی(عج) آگاهی پیدا کنم، باید آن را به دیگران منتقل کنم. اگر این علمم را منتقل نکنم و اگر آن را در راه عمل برای زمینهسازی ظهور مولا به کار نگیرم، بی فایده است. اگر من کتاب «قیام مهدی(عج) منتظر ماست» را می‌نویسم، قصد ندارم کتاب یا مقاله بنویسم، بلکه این حاصل عمر من است که تراوش می‌کند.

پس می توان گفت استراتژی جمهوری اسلامی و نیروهای مسلح، زمینه‌سازی برای ظهور است؟

ما به‌عنوان خدمتگذاران مردم در جمهوری اسلامی این را نمی‌گوییم. ما به تکلیفمان عمل می‌کنیم.

امام خمینی جمهوری اسلامی را پایهگذاری کرد تا همه با تکلیفشان آشنا شوند و عمل کنند. ما هم برای همین تلاش می‌کنیم. خدا انسان را خلق کرده برای اینکه بندگی کند. هدف جمهوری اسلامی هم این است که همه آن خوبی‌هایی را که خدا برای بشر خواسته، بیاورد و تمرکز همه این خوبی‌ها در وجود مقدس حضرت امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری نشان داده شده است که اسوه و الگو جهت رسیدن به ظهور حضرت صاحب‌الزمان(ع) است. و السلام علیکم و رحمت‌الله و برکاته.

بازداشت ریگی معجزه بود!

ریگی تروریست بود. جنایت‌کار بود. خون بیش از ۵۰۰ نفر از هموطنان ما را بی گناه ریخته بود و عامل آمریکا بود. قاعدتا تکلیف ما این است که او را دستگیر می‌کردیم و تحویل مراجع قانونی می‌دادیم. یک پیوستگی بین نیروهای مسلح و نیروهای کشور مثل وزارت کشور و وزارت اطلاعات و مردم که نیروی درونی هستند، ایجاد شد. در یک فاصله زمانی حدود 4 ساعته همه با هم هم سو شدند و ریگی تروریست مغرور را از آسمان کشیدند و تحویل ضابطین قوه قضائیه شد.

یقینا لطف آقا امام زمان بوده است و یقینا یک معجزه بود، نه فقط برای کسانی که از بیرون حادثه را دیده‌اند، برای ارتش ایران یک معجزه بود. برای نیروی هوای یک معجزه بود. و دهها معجزه اتفاق افتاده. برای ستاد کل و من یک معجزه بود و چندین معجزه در آن اتفاق افتاد. برای وزرات اطلاعات یک معجزه بود و برای سپاه و نیروی انتظامی معجزه بود، زیرا همه وقایع، ظرف یک فاصله مشخص اتفاق افتاد.

از زمانی که من مطلع شدم تا زمانی که هواپیما در اختیار ما قرار گرفت، فقط یک ساعت و نیم بود یعنی در این فاصله نیروی هوایی با پدافند جمهوری اسلامی در سراسر کشور به حالت آماده‌باش درآمد. ارتش به حال آماده‌باش درآمد. حتی گفته نشد چه هواپیمایی وارد می‌شود و از کجا وارد میشود. گفتم همه‌جای کشور آماده‌باش باشند که حتی اگر جنگ هم شروع شود کسی نفهمد چه کار داریم می‌کنیم. بعد هم تبعیت نمی‌کرد آن هواپیما.

هواپیما که فرود آمد، همه مسافران هواپیما که در جریان تعقیب و مراقبت ما قرار گرفته بودند و هواپیمای‌شان نشانده شده بود، از جمهوری اسلامی تشکر کردند و با جمهوری اسلامی همکاری کردند. این مساله برای ما خیلی مهم بود.

این مردم از کشورهای مختلف دنیا بودند و این تشکر نشانه محبت مردم دنیا به ملت ایران است. ملی که عبارت است از مردم ایران، امام خمینی، رهبر انقلاب، جمهوری اسلامی، دفاع مقدس، شهداء و حضرت مهدی که محور همه اینها هستند.

دستور سوخت رسانی هوایی را هم شما دادید؟

بله

یعنی تانکرهای سوخت‌رسان در این فاصله کوتاه بلند شدند که به فانتوم ها سوخت برسانند؟

نه خیر. خلبان هواپیما تبعیت نمی‌کرد و پرواز می‌کرد. هواپیماهای جنگی زودتر سوخت‌شان تمام می‌شد. ما برای اینکه دچار این وضعیت نشویم که هواپیماهای جنگی در تعقیب و گریز، کم بیاورند، گفتیم فانتوم های ایرانی این قدر به تعقیب و جلوگیری از خروج از فضای ایران ادامه دهند، تا سوخت هواپیمای حامل ریگی تمام بشود و بخواهد به شکل اضطراری در جایی از خاک ایران فرود بیاید.

بنابراین ما هواپیمای سوخت‌رسان را به حالت استندبای قرار دادیم. البته جنگنده ها می توانند از یکدیگر نیز سوخت بگیرند و الحمدلله این موضوع به خوبی حل شد و لبخند رضایتی بر لبان ملت ایران و حضرت آیت الله العظمی خامنه ای نشست.

من نسبت به مقام معظم رهبری حس شاگردی دارم. از اول شاگرد ایشان بودم، از جوانی. بعد دوران جنگ را پشت سر گذاشتیم. بعد هم شد دوران ستاد کل. اینجا زمانیست که به کسانی که در پشتیبانی جنگ نقش اصلی را داشتند، مقام معظم فرمانده کل قوا نشان نصر، که یکی از نشانه‌های رزمی هست، را اعطا میفرمودند. در زمره 20 نفری که آنجا نشان نصر گرفتند بنده هم بودم و آنجا حضور مقام معظم رهبری با یک احساس الهی که یک امضایی شد، یک تأییدی از سمت نایب امام زمان(ع) و ولی‌امر مسلمین شد و کارهایی که در دوران دفاع مقدس انجام دادیم و این آرامش و شوقی که در وجود من می‌بینید بخش عمده‌اش مربوط به حضور در محضر رهبر معظم انقلاب اسلامی‌ست و بخشی هم مربوط به آن تأییدی‌ست که ایشان به آن فعالیت های دوران دفاع مقدس دارند.

  1. maryam
    27 فوریه 2012

    سلام
    متاسفانه چند روز پیش که به هارونیه رفتم با صحنه های وحشتناکی رو به رو شدم
    داخل خود بنا هیچ نگهبانی نبود و روی دیوار های قدیمی و با ارزش این اثر کلی یادگاری یا زغال و ماژیک و کلید نوشته بودن
    کوزه های قدیمی همینجوری در محوطه رها شده بودن بدون هیچ محافظی…
    خواهش میکنم مسولین کاری کنید…روی دیوارها پر شده از یادگاری…

    خواهشا نگهبانی رو اونجا بذارید
    یکی از بازدید کنندگان کوزه ها رو برمیاشت و جا به جا میکرد و به سلیقه خودش از اینور میبرد اونور میذاشت!!

    توروخدا رسیدگی کنید اینا همش ثروت فرهنگیه که داره نابود میشه

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.