بسیار شنیده و خواندهایم که زنان در پیروزی انقلاب اسلامی سهم بسزایی دارند و اگر نبود از جان گذشتگی آنان در برابر نیروهای رژیم وابسته، شاید انقلاب اسلامی ایران نه تنها پیروز نمیشد که حتی به وقوع هم نمیپیوست. در این میان سهم عدهای از زنان از اینجام بلا بیشتر از دیگران بود و نتیجه این تقرب به درگاه الهی، آزمایش سخت شکنجه و زندان برای عدهای و برای برخی دیگر شربت شیرین شهادت بود. زنان بسیاری، شبها و روزهای متمادی زیر سختترین شکنجهها زبان به شکایت باز نکردند و از آرمان خود حتی برای لحظهای کوتاه نیامدند. آنان به تأسی از اولین شهیده راه ولایت حضرت زهرا (س) و الگوی صبر و مقاومت، حضرت زینب (س) همواره تحقیر و توهین و کتک را به جان خریدند و دم فرو بستند تا به یاری خداوند انقلاب به سرانجام برسد. تاریخ گواه خوبی است بر کارنامه پرافتخار شیرزنانی که رنجها به جان خریدند تا گنج پیروزمندی و افتخار آفرینیِ فرزندانشان در کالبد ابدی تاریخ پرفراز و نشیب این مرز و بوم ماندگار شود. آگاهی از مرارتها و صعوبتهایی که مقلدان عقیله کربلا حضرت زینب کبری (س) به جان خریدند تا نسلهای امروز آگاهانه در برابر دستاوردهای انقلاب اسلامی به جانفشانی بپردازند، آنان را در پیمودن راه حراست از انقلاب ارزشمند اسلامی مصممتر مینماید. بر همین اساس، آنچه در پی میآید شمهای از شکنجههای سخت و طاقت فرسایی است که یکی از این بانوان گرانقدر در این عرصه متحمل شدهاند.
رضوانه دباغ که در زمان دستگیری ۱۳ سال بیشتر نداشته است، به دلیل استقامت مادر و امتناع از دادن اطلاعات به شکنجهگران ساواک، دستگیر میشود تا شاید مادر با دیدن شکنجههایی که دخترش باید متحمل گردد، به حرف بیاید. پایداری این مادر و دختر منحصر به فرد است. شدت شکنجههای روحی و روانی که در آن روزگار به آن دختر ۱۳ ساله وارد شد به حدی بوده است که او در سن چهل سالگی تحت دو عمل جراحی قلب قرار گرفته و اکنون قادر به تکلم نیست. آنچه میخوانید تنها گوشهای از شرایط سختی است که در آن سالها بر آنان گذشته است. البته همان طور که گفته شد رضوانه دباغ خود قادر به صحبت نیست و این خاطرات از زبان مادر وی سرکار خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) بیان شده است.
… یکی از سختترین موقعیتها برایم، آنجا بود که دخترم را که تازه وارد سیزده سالگی شده بود، به زندان آوردند.
روایتی که مسئولیت انقلابی ما را صد برابر می کند
آن شب، از ساعت ۱۲ صدای جیغ و فریاد او را که شکنجه میشد شنیدم. فقط فریادهایش را میشنیدم و نمیدانستم چه میکشد. نمیدانستم چکار کنم. همدمی جز گریه نداشتم. فکر کنم ساعت چهار صبح بود که سر و صدایی در بند زندان آمد. از سوراخ روی درسلول نگاه کردم، دیدم دو تا سرباز زیر بغل دخترم راگرفتهاند و او را کشان کشان آوردند انداختند وسط راهرو، و با سطل رویش آب ریختند که به هوش بیاید. با دیدناین صحنه دیگر طاقتم تمام شد. دیوانهوار با مشت به در کوبیدم و فریاد زدم. گفتم که در را باز کنید تا ببینم بچهام چه شده.
مرحوم آیتالله «ربانی املشی» که در یکی دیگر ازسلولها بود، با صوت زیبا شروع کرد به خواندن قرآن تا رسید به آیة «استعینوا بالصبر و الصلوة» کمی آرامگرفتم، ساکت شدم و سر جایم نشستم. بعد از چند دقیقه بلند شدم تا دوباره به دختر کوچولویم که زیر ضربات و شکنجههای وحشیانه دژخیمان شاه له شده بود، نگاهی بیندازم. یک پتوی سربازی آوردند، او را انداختند توی آن و بردند. با دیدن این صحنه احساسکردم دخترم مرده است. خوشحال شدم. خدا را شکرکردم از اینکه از شر ساواکیها و شکنجههای کثیفشان راحت شده است.
حدود شانزده روز از آخرین دیدار من و دخترم میگذشت؛ خیالم راحت بود که او مرده و دیگر شکنجه نمیشود. ولی آن شب، درِ سلول را باز کردند و در کمال تعجب دیدم که دخترم را به داخل سلول انداختند و در را بستند. او گفت که در طی این مدت، در بیمارستان شهربانی (در خیابان بهار) بستری بوده است. او را درآغوش گرفتم و شروع کردم به نوازشش. مچ دستهایش را که لمس کردم، گریهام گرفت. زخم بدی به چشم میخورد، او را با دستبند، محکم به تخت بسته بودند.
آن شب که دخترم را به سلول آوردند، سه تا موش هم انداختند داخل. دخترم که ترسیده بود به من پناه آورد. بغلش کردم و شروع کردم به نوازش و گفتم اگر بخواهی جیغ بزنی و عکسالعمل نشان بدهی، اینها کارهای دیگری هم میکنند. مثلاً مار میآورند. مارهایی که زهرش را گرفته بودند، برای ترساندن زندانی به داخل سلول میانداختند. تنها پتویی را که داشتیم، دورش پیچیدم و گفتم که موشها در تاریکی نمیمانند و احتمالاً میروند طرف دریچهای که رویسقف بود ـ و معلوم نبود مال چی بود ـ نور خفیفی از آنجامیآمد.
احساس من و دخترم در آن شبهای شکنجه و تنهایی، غیر قابل وصف و درک است. باید مادر بود تا بشود اینها را احساس کرد. کسی که مادر است و این خاطرات را میخواند، میفهمد یک دختر بچهای که تا آن روز حتی «پوشیه» از صورتش برداشته نشده، این دخترها با هیچ مرد غریبهای برخورد نداشتهاند، حالا حسابش را بکنید، میگفت من را توی اتاقی بردند که هفت ـ هشت تا مرد بدون لباس انداخته بودند وسط میزدند، فحاشی میکردند و او که دختری سیزده ساله بود، فقط جیغ میزده و التماس میکرده. کاری از دستش بر نمیآمده. بعد زیر همان شکنجهها از هوش رفته بود که با باتوم برقی به او شوک وارد کرده بودند و آنقدر حالش بد شده بود که شانزده روز در بیمارستان بستری شده بود تا کمی حالش جا بیاید.
او که الان چهل و چند سال دارد، دوبار قلبش عمل شده است و حتی نمیتواند درست نفس بکشد. گوشه خانه درازکش افتاده است و قدرت هیچ کاری وحتی حرف زدن ندارد.
خیلی دلم میسوخت. او به خاطر من شکنجه شده بود ولی حالا که بدن شکستهاش در آغوشم بود، چیزی نداشتم تا به او بدهم که کمی قوت بگیرد. تنها کمکی که آنجا به ما شد، یک سرباز نگهبانی بود که اهلکردستان بود. او که دلش خیلی برای ما سوخته بود، یک شب ساعت حدود ۱۰، یواشکی پنجره فلزی کوچکی راکه روی در سلول بود، باز کرد و چیزی انداخت داخل. اول فکر کردم دوباره موش انداختهاند. نگاه که کردم، دیدم یک بسته کوچک است که سه تا حبّه قند داخلش بود. بعد، از لای در گفت: «اینها را بده به بچهات بخوره شاید یک ذره جان بگیره…» شب دیگر پنج تا حبّه انگور انداخت و گفت: «دخترت خیلی ضعیف شده… من چیز دیگری ندارم که بدهم… همین چند تا حبه انگورو بده به اون شاید کمی حالش بهتر شود».
سلول ما، حدود یک متر و هفتاد سانت طول و عرضش بود. البته در بعضی از سلولها، در همین فضا، چهار ـ پنج نفر زندانی بودند. کف زندان هم مدام خیسبود. حالت لجن زار داشت.
یکی از سختترین لحظات زندان، هنگامی بود که یکی از ما را برای شکنجه میبردند. «رضوانه» دخترم را که میخواستند ببرند، اصلاً جلوی ساواکیها گریه نمیکردم. صدای پای نگهبانها که میآمد، دختر کوچولویم را در آغوش میکشیدم، صورتش را غرق بوسه میکردم و میگفتم:
ـ عزیزم… به خدا میسپارمت…. هر چی خدا بخواد همونه…
او را که میبردند، بغضم میترکید، یکه و تنها درآن تاریکی زندان، میزدم زیر گریه. کف دستهایم راروی دیوار میکوبیدم، تیمم میکردم و نماز میخواندم تا دلم آرام بگیرد.
ساعتی بعد، درِ سلول باز میشد و بدن نیمهجان او را که میانداختند، میرفتند. هر چیزی که توانسته بودم پنهان کنم، ذرهای از غذا و یا چند قطره آب، در دهانش میگذاشتم. صورت نازش را فوت میکردم و یا با گوشه پتو باد میزدم.
الگوی من در صبر و تحمل همة این شکنجهها، اول اعتقادم به الطاف الهی، راه امام و سپس شهید بزرگوار آیتالله سعیدی بود که چند سالی را در محضر ایشان کسب علم کرده بودم. ایشان کسی بود که زیر بدترین شکنجهها فریاد زده بود:
ـ اگر تکه تکهام کنید، هر قطره خونم فریاد میزند خمینی… خمینی…
همین اعتقادات دینی بود که همواره تلاشمیکردم حجابم را حفظ کنم. با وجودی که زیر دستکثیفترین و پستترین انسانهای روی زمین، که ذرهای شرافت، حیا و غیرت در وجودشان وجود نداشت، مدام شکنجه میشدم و مورد اهانت و آزار قرار میگرفتم، ولی سعی میکردم حجابم را حفظ کنم. روزهای اول چادر داشتم که گرفتند. سپس یک پیراهن مردانه زندانیها را از سلول بغلی گرفتم، وقتی میآمدند که برای شکنجه ببرندم، آن را روی سرم میانداختم وآستینهایش را زیر گلویم گره میزدم تا موهایم پیدا نباشد. بعداً این پیراهن را هم طاقت نیاوردند که ببینند روی سرم میکشم، گرفتند؛ دو تا پتوی سربازی به ماداده بودند. از آن روز به بعد هرگاه میخواستیم برایشکنجه برویم، یکی از پتوها را من روی سرم میکشیدم، یکی را دخترم. به همین خاطر در زندان به «مادر و دخترِ پتویی» معروف شده بودیم…
Sorry. No data so far.