هر گونه حرکت نماشی، برای گرفتن رای از مردم مخلص و با ایمان ولایت مدار و دشمن شکن محکوم است، وقتی طرف سال به دوازده ما، یک بار پاش و تو مزار شهدا نگذاشته، آیا این حرکت نمایشی، خنده دار و مضحک نیست. اکنون، این پست مطلب نیز، این نیست که ما رای نمیدهیم، یا مادران شهدای مرتبط با مطلب، رای نخواهند داد، با تمام وجود در صحنه حضور داریم، رای میدهیم، به کسانی رای میدهیم که در جبهه شهدا و ولایت باشند. مخصلص، پاک و خدمت گذار باشند. رای میدهیم بله رای میدهیم.
عصر روز پنج شنبه، چهارم اسفند، رسیدم مزار شهدا، طبق هر هفته که سری به منزل شهدا میزنیم، با پای پیاده، بدون دسته گل و شیرینی، بدون کادوئی، یک دست استکان و نعلبکی نمیبریم؛ پارچ و لیوان نمیبریم، قند و چائی نمیبریم، چادر نمازی بجنل نمیبریم، برای قهرمانان بدر و شلمچه، هور و کربلای ۱۰، اروند وحشی، با دست خالی میرویم، پر از خیر و برکت، با یک آسمان مهر و انس و محبت بر میگردیم و آنچه دیدیم و شنیدیم برای شما صادقانه نقل میکنیم.
دیدار دیروز ما، بجای منزل شهدا، مزار شهدا بود، اما قصه دیروز مزار شهدا، قصه تلخی بود، گردن به گردن، گردن کلفتها ایستاده بودند، ساعت سه بعد از ظهر بود، دیدم گله ائی ریختند روی قبر شهدا، یکی گلاب میپاشید، یکی عکس کاندیدا را میگذاشت تو بغل مادر شهدا.
در هم روی قبر شهید میگذاشتند، یک شاخه گل، سه تراکت نماینده مورد نظر، یک پاف گلاب، روی قبر شهدا را از هول و ولای آقای کاندیدا لگد میکردند و میرفتند.
کاندیدای مورد نظر رفته گلزار شهدا گلاب بپاشه….
مرد کاندیدا پیش پیش، یک گله، پشت و سر و پس و پیش میدویدند، روی قبرهای شهدا.
مادر یک شهید که تازه قبر پسرش را که روحانی بود، در عملیات کربلای پنج شلمچه مفقود شده بود و بیست سال بعد، با چند تکه استخوان و یک پلاک زنگ زده، شده بود، معیادگاه عاشقی مادر، که مادر تازه شسته بود قبر پسر را. گله ائی که همراه آقای کاندیدا بعد سی سال آمد بودند خودی نشان بدهند روی قبر شهدا،
لگد مال میکردند، قلب مادر را…
مادر زد زیر گریه و داد زد، این سی سال کدام قبرستان چال بودید، این بیست سال که من جلوی در حیاط زانوی انتظار بغل زده بودم، این ده سالی که اینجا هر هفته چندین بار روی قبر پسرم نشستهام.
آقایان شیفتگان قدرت را ندیدم.
کجا بودید که حالا میخواهید نماینده بشید برای بچه من گل و گلاب میآورید.
گلتان بخورد توی سرتان.
گم بشوید…
بعد زد زیر گریه و با اشک هاش دوباره؛ غبار رد پای رمه دنبالدو کاندیدا را شست.
بنده خدا مادر شهید هاج واج مانده بود.
باز دید یک گله دیگه آمدند.
چاره ائی نبود.
بغض کرده بود و فحش میداد به هر چه بد بیاری.
این چه پنج شنبه نحسی بود، حکما تا روز انتخابات این «افتضاحات» برقرار است.
من هم واقعا تعجب کرده بودم.
این آدمها بعد سی سال چه شد یاد قبر شهدا افتادند.
از همه جبههها آمده بودند، جبهه متحدین، جبهه پایداری، جبهه منتقدین دولت، جبهه ایستادگی، جبهه انقلاب اسلامی و جبهه طرفداران دولت، جبهه بصیرت، جبهه اصلاحات و….
از همه جبههها دیروز گله ائی آمده بودند مزار شهدا، اما شهدا دیروز همه رفته بودند، جبهه اروند کنار، حاشیه اروند و شلمچه، آخه شهدا هر هفته جمعهها یک جا جمع میشوند، توی یک جبهه، «جبهه الهی» نور میخورند و نور میآشامند.
این بدبختهای که از جبهههای تو خالی آمده بودند، دست بدهند با جبهه شهدا، شهدا هم خوب دستشان را خوانده بودند. حسابی ضد حال خوردند و با دست خالی بر میگشتند از جبهه شهدا.
جبهه شهدا اختلاس ریالی نداشت تا برسد به میلیاردی، شهردارهای جبهه، هیچ کدام ویلای شمالی نداشتند، سفرهای خارجی با دلار خزانه بیت المال، روزی پنج هزار دلار نرفتند.
شب عملیات، با یک جفت کتانی کهنه رفتند، پیاده پنج کیلومتر توی بادو باران و برف، با تجهیزات کامل میزدند به دل دشمن.
شب عملیات والفجر هشت، گردان یارسول دارد وارد اروند وحشی میشود. چند تا از بچهها، کنار اروند وحشی دارند هی رکوع میروند. فرمانده رفت جلو گفت: شما چه بسیجیهای هستید، مگر تو مکتب امام درس نخواندید. حالا این چه نمازیه، چرا نماز مغرب و عشا را این قدر دور انداختید.
یکی از بچهها که داشت سلام میداد گفت: سردار، این نماز مغرب و عشا نیست.
گفتم: پس این چه نمازیه، هنوز شب از نیمه شرعی هم نگذشته که شماها این نماز را میخوانید.
گفت: آخه میترسم الان که وارد اروند بشوم، نتونم نماز شبام را بخوانم. تیر بخورم و شهید بشوم و از نماز شبام بیفتم… رفت و آب اروند بردش، کوسهها خوردنش، هنوز هم بر نگشته تا ببیند، بعضیها بنام انتخابات چه افتضاحاتی راه انداختند. این همه پوستر و تراکت و بنر و تبلیغات و کادوئی میدهند که بروند مجلس چه غلطی بکننند.
بیاد آنشب کنار اروند از این مادر شهید حسین خانم خان محمدی پرسیدم این چه نمازیست که میخوانی، الان ساعت چهار بعد از ظهر است، مادر شهید که در مکتب امام خمینی پرسش را به مدرسه عشق فرستاده، نماز ظهر و عصرت را چقدر دور انداختی مادر…
گفت: پسرم این نماز عشق است. حسین همیشه این وقت روز نماز عشق میخواند.
بیاد امام حسین عصر عاشورا.
ایستگاه بهشت
«پنجشنبه چهارم اسفند نود» مصاحبه با یک مادر شهید، حاجیه زهرا روی قبر فرزندش؛ روحانی شهید غلامحسین احمدی، حال دیگری داشت.
_ سوال: سلام مادر عرض ارادت و ادب میکنم خدمت شما، خودتان را معرفی کنید؟
من حاجیه زهرا هستم، او نگفت حاجی، من به رسم ادب مینویسم، (حاجیه زهرا)
او فقط گفت: زهرا
گفت: پسرم فقط هفده سال بود که شهید شد، غلامحسین میگفت: خدا مهر نبوت روی پیشانی ما زده.
میگفتم: مادر مگر تو چقدر سن داری؟
میگفت: مادر ما یک نسل غریبی هستیم که کسی ما را نخواهد شناخت. خدا به پیشانی ما مهر زده که نشان کرده خودش باشیم. کلاس دوم راهنمائی بود که به هزار التماس و گریه و زاری رفت جبهه،
راهش نمیدادند.
یک روز آمد گریه افتاد.
گفتم: مادر چرا گریه میکنی؟
گفت: مادر برو شناسنامه من را عوض کن، دوسال بزرگتر بگیر تا من برم جبهه.
گفتم: مادر شناسنامه را که نمیشود عوض کرد. آنقدر التماس کرد که رفتم اداره آمار، گفتم شناسنامه پسرم را میخواهم عوض کنم.
گفتند: برای چی؟
گفتم: پسرم گفته بنوسید ۱۳۴۰
اداره آمار به من خندید و گفت چی میگی مادر پسرت متولد چه سالی است.
شناسنامه را نشانش دادم. با تعجب گفت: مادر اینکه نمیشود. برای چی میخواید این کار را بکنید، این خلاف قانون است. شناسنامه را داد دست من و گفت برو مادر برای ما مسئولیت دارد اصلا نمیشه، این چه کاری است. این کار شما غیر قانونی است. اگر شناسنامه را دستکاری کنید، آمار متوجه بشود بچهات را زندانی میکنند.
گفتم: هی آقا این بچه من میخواهد برود جبهه سناش کم است نمیگذارند. گریه میکند که باید شنتاسنامهاش را بزرگ کنم.
گفتند: مادر جان نمیشه برو برای ما دردسر دارد.
آمدم گفتم: مادر جان گفتند این کار غیرقانونی است، زندانی دارد.
رفت خودش شناسنامهاش را فتوکپی کرد، نمیدانم چطور دست کاری کرد که نفهمیدند رفت جبهه،
اگر شهید نمیشد، حتما زندانیاش میکردند.
کلاس سوم راهنمائی بود. درس هم میخواند. روحانی هم بود.
رفت جبهه و ماندگار شد. تا اینکه با همان لباس روحانیاش در کربلای پنج، شب شهادت حضرت زهرا (س) شهید شد. روز شهادت حضرت زهرا (س) ما توی خانه روضه خوانی حضرت زهرا (س) را داشتیم، دو تا پاسدار آمدند در خانه زنگ زدند، رفتم جلوی در آمدند توی حیاط، وقتی دیدند روضه حضرت زهراست، پاسداره از من پرسید، اسمت چیه مادر: گفتم: زهرا
گفتند: غلامحسین دیشب شهید شد. شب شهادت حضرت زهرا (س) کربلای پنج.
گفتم: الحمدالله رب العالمین
بردار پاسدار گریه افتاد و رفت….
بغض گلویم را گرفته بود، میان همهمه که از گله یک کاندیدا، که داشتند قبر شهدا را لگدکوب میکردند، همینطور عکسهای رنگی روغنی ژست گرفته یک کاندید را که از کنار ما رد میشدند، مادر شهید تحویلش نگرفت، میانداختند و گلاب میپاشیدند و میرفتند.
آخر مصاحبه بود، حاجیه زهرا خانم مادر معظم شهید غلامحسین گفت از طرف من بنویس:
Sorry. No data so far.