تریبون مستضعفین- میثم زعفرانی
خوانشی بر «جدایی» اصغر فرهادی
«هدف غایی هنر همین است: جهان را دوباره تملک کردن و آن را چنان که هست در معرض نمایش قرار دادن؛ اما به صورتی که گویی از آزادی بشری سرچشمه گرفته باشد، لیکن چون هنرمند می آفریند، واقعیت عینی نمی یابد مگر در شخص بیننده، پس از طریق آداب تماشا، تملک صورت می پذیرد.» ژان پل سارتر
بیش از یک قرن از این گفته نیچه می گذرد که «هیچ هنرمندی تاب و تحمل «واقعیت» را ندارد». و به نظر می رسد گفته ی او در سطحی کلی و عام در مورد ادبیات و هنر همه ادوار-درباره ی دنیای مصنوع و ساختگی هنر مقابل دنیای «واقعی»- صادق است. اما باید پذیرفت که در دوره مدرن از دغدغه های اصلی هنرمندان، همین برخورد هنر و واقعیت است که به صورت خودآگاه تحقق همان گفته ی نیچه است.
در این قسم از هنر یک تناقض ذاتی وجود دارد: از طرفی هنر مدرن واقعیت را بر نمی تابد و در مقابل آن، دست به خلقت می زند و دنیای آفریده ی خود را تایید و حتی تفسیر می کند و از طرف دیگر برای خلق این دنیا دست به دامان واقعیت میشود با این ادعا که هدفش نه کشف و ارائه واقعیت ظاهری، و نه حتی امور واقع است که کُنه و جوهر واقعیت مد نظر است؛ آن بخش دست نایافتنی و فریبنده که مانند سراب در لحظه ی دسترسی به آن محو میشود.
شاید هدف این آثار در یک سطح بیان این حقیقت است که واقعیت هرگز به طور کامل قابل شناخت نیست و مهم عرضه یِ این ماهیت فرّار و غیر ملموس آن است. در قالب عرضه یِ واقعیتی نو، که هدف اش به چالش کشیدن واقعیت موجود است.
گمان نمیکنم، یقین دارم که شرطِ اول قدم برای خواندن، دیدن یا شنیدن یک اثر هنری، همدلی است. همدلی با اثر و نه با خالق اثر. سپسِ این مرحله است که میشود آن را نقد کرد، نه به شیوه مألوف و از سر سلیقه؛ که تمام تلاش خالق را می شود از اثر بازشناخت. اما «جدایی» بد دیده شد. سیاسی دیدن و سیاسی کردنِ اثر در این آشفته بازارِ این مُلک و از سوی دیگر طبقاتی کردنِ محور اثر در قالبِ متوسط و مرفه، سبب میشود که این بد دیدن ها هم افزایی کند و یک اثر را به «بدترین» و «بهترین» مزیّن کند. از این روست که این راقم سطور ادعایِ دگرباره نقد شدنِ این اثر در آتی است.
حقیقت این است که فیلمِ «جدایی» نشانه ای از واکنش اصغر فرهادی در برابر جامعه یِ شهری معاصر است. محصولِ سرخوردگی ها و آزردگیها به عنوان نقطه یِ شروع یک نگاه عام به جامعه به عنوان مسیر حرکت آدمی. اما نمیشود این سرخوردگی ها را مربوط به جامعه ای دانست که اصغر فرهادی در آن زیسته است؛ چه که اگر بخواهیم جامعه ی او را همین آب و خاک بدانیم. هیچ یک از شخصیت هایِ «جدایی» ریشه در این آب و خاک و حتی فرهنگِ بورژوایی این کلان شهرِ شاخ دار(تهران) ندارند.چرا که اگر هم باشد، چه در محتوایِ اثر و چه در فرم آن جایی دیده نمیشود. فکر کنم تناقض اولیه سخن ام برطرف شد! به همین سبب قصد آن دارم که ادامه نوشته را صرفِ دو جنبه ای که فارغ از جغرافیا وتاریخِ جوهرِ اثر است، کنم.
اول. میشود فیلم فرهادی را مانند دو اثر قبلی او منحصر در حوزه اخلاق دانست. چنانکه گویی که خودِ خالق هم بر این مهم تکیه دارد که فیلمش در حوزه اخلاق قابل معنایابی است. همه پرسوناژ هایِ «جدایی» اخلاقی رفتار میکنند؛ و این نقطه ی عزیمتی است شگرف برای خالق اثر و البته پر خطر. ظرافت کار هم در گرو همین امر است که شما هر چه تلاش میکنید تا افراد را در موقعیت های و مجموعه کنش هایِ فیلم، خطا کار بیابید، عاقبت بی اثر می مانید. همه کارها و حتی دروغهایی که گفته میشود، ضربه ای که باعث سقط میشود، رها کردنِ پدر نادر در اتاق خانه و آن هم دست بسته، سعی در متهم جلوه دادن طرف مقابل، دروغی که ترمه میگوید، همه و همه در چارچوبِ نظام اخلاقی تعریف شده و همچنین در دایره روابط علّی و معلولیِ رفتارها و کنش ها، اخلاقی است. این جاست که میشود یک دفاع هنرمندانه از اخلاق نسبی در چارچوبِ هنر ابژکتیو ارائه داد. دوست دارم با میلِ ماکسیمالیستیِ جزئی نگر به تشریحِ دو فرد بپردازم که بنظرم اشخاص مهمی در این فیلم بودند. گرچه باقی افرادِ این فیلم نیز برای بنده جای بسیاری سخن دارند اما فقط به یک دلیل به ارائه ابعاد شخصیتی آنها نمیپردازم و آن هم این است که شخص خالق نه با آنها مألوف بوده و نه با آنها زیسته است. بلکه تنها در فیلم از آنها پوسته ای ارائه داده است. چنانکه شخصیت آنها را تا انتهای فیلم متزلزل نشان میدهد و به هیچ رو نمیتوان نادر را نمونه ای از یک مدل اخلاقی دانست. باید پذیرفت که نادرهای جامعه یِ ما هم بیش از آنکه یک شخصیت باشند، یک پوسته اند.
راضیه (ساره بیات): راضیه زنی است با معیارهای دینی که بیش از آنکه به جوشش مبانی اخلاقی از خردِ آدمی استوار باشد و بر جوهرِ جذب، به حرمت قائل است و هر آنچه که در دایره تئوریِ اخلاقی- اجتماعی دین یا به تعبیری دیگر فقه فردی باشد برای او دلیل و حجت است. او دروغ را به خاطر حقیقت نیست که دوست ندارد؛ او دروغ را به خاطر حرمت اش دوست ندارد. او حتی در یک دوراهی اخلاقی که شاید دردِ هر آدمی رویِ کره زمین باشد، دست به دامانِ تلفن و یک احتمالاً روحانی میشود. حتی بازگشتِ او برای اثبات بیگناهی از دزدی است و حرمت آن. او حتی بخاطر اینکه بگوید دزد نیست تا دادگاه پیش میرود. و درست به همین حالت است که او از گرفتن پول سرباز میزند. فقط به خاطر شک. اخلاقِ سلبیِ دینی نامی است که در برخی کتب با آن مواجه شده ام. ضمناً باید دقت داشت که گاهی تعارض میان دین و اخلاق هم در این فیلم نشان داده میشود. با اینکه سخت معتقدم فرهادی با فقه آشنایی نداشته و از این روست که گاهی تناقضاتِ عجیب در شخصیتِ راضیه به تعارض دین و اخلاق می انجامد، اما باید قبول نکرد تا هنگامی که نظامِ رفتاریِ دین در میان مردمِ کلان شهرِ ما، بی اثر باشد، این حرف فرهادی کمی رنگ و بویِ جامعه خودمان را هم میگیرد. به طورِ عام، راضیه دست و پا بسته ترین آدمِ این فیلم در مجموعه وقایعِ اجتماعی و کیفری است.
حجت (شهاب حسینی): اخلاقِ مارکسیستی تعبیری بود که نمیدانم در کجا دیدم که به او نسبت داده شده بود. راستش را بخواهید کلی کیفور شدم وقتی این لغت را دیدم. غالباً در میانِ طبقه فرو دستِ جامعه و در میان کارگران و مشغولانِ به کار در بازار(کاسب ها) یک چنین رفتارهایی دیده میشود. اخلاقی که بیش از دل طبقاتِ جامعه بیرون می آید. اخلاقی که به تبعیض به عنوان محور تعارضات بین طبقاتی نگاه میکند و نهایتاً نگاههایِ متکبرانه یِ دستِ بالایی ها را به چالش میکشد؛ که البته این قسم نگاهها سبب بروز اختلافاتِ فرهنگی و عقیدتی و در بعضی موارد سبب ایجاد عداوت میان افراد یک جامعه میشود که فرهادی با نشان دادن شیشه یِ شکسته شده این اتفاق را به خوبی نشان می دهد. اخلاقی همراه با بدبینی نسبت عرفِ جامعه و به چالش کشیدنِ هر آنچه که رایج است را به عنوانِ یک گفتمانِ ایدئولوژیک برای استعمار؛ صرفاً. «چرا فکر میکنید ما یک سری حیوونیم که صبح تا شب داریم می زنیم تو سر زن و بچه مون». و تنها دست آویز او تهدید است و به خطر انداختن امنیت نادر و سیمین و ترمه.
یک نکته ای هم که به ذهن این راقم سطور رسید این بود که شاید این همه برداشتهایِ طبقاتی بخاطر بازیِ خوبِ شهاب حسینی در این فیلم بود که به شدت بر دیگر شخصیت هایِ فیلم غلبه پیدا کرد.
ترمه هم موجودی است که میشود در موردش اندیشید. سوالی که باید برای یافتنِ پاسخ اش به ارجاعاتِ فرامتنیِ آقای کارگردان رجوع کرد.
دوم. فیلمِ «جدایی» را هم میشود کمی اینجایی تر کرد. و در عین حال همه جایی تر. و اندکی ساده تر برای من مخاطبی که تا به حال اسم مارکس هم به گوش ام نخورده است. میشود فیلم فرهادی را در چارچوبِ قانون دید. قانون چه در چارچوبِ فقه و چه در چارچوبِ قانونِ مدون اساسی. همه جایی تر میشود برای آن شهروند سفید و سیاه پوستِ غربی که سالهاست زیر یوغِ بوروکراسیِ گاورمنتال مدرن زیسته است. هر چه که باشد او از ما بیشتر از قانون سرخورده میشود که اگر اینجا یک رفاقتی باشد و یک زیر سیبیلی رد کردن، آنجا از این خبر ها نیست. قانون اگر چه کاملاً عدالت(مساوات) محور است، شفقت محور نیست. این قانون توانایی فهم بشر با آنهمه پیچیدگی اش را ندارد و بشر روز به روز دارد از این هیولایِ پیزُری بیشتر زخم میخورد و به راستی مگر چیست این قانون جز قراردادهایی برای بهتر زیستن؟! حال چه میشود که این قانون سلبِ راحتی میکند از زندگیِ بشر. به همین اضافه کنید فقه را که آنقدر در نگاه آقای کارگردان باسمه ای است که از پشت گوشی تلفن حکم صادر میکند. این خطی بودن فرآیند تصمیم گرفتن مراجع قانونی-چه الهی و چه بشری- چیزی است که سخت آزار داده است اصغر فرهادی را. گرچه نمیخواهم سخن به زیاده برم و یکی دو سه پاراگراف هم در این موضوع بنگارم، اما صحنه هایِ دادگاه را به یاد آورید که قاضی یکجا با مهر نسبت به حجت و راضیه رفتار میکند و گاهی با نادر و سیمین؛ و گاهی هم با سختگیری. بماند که قانون از حل همه این مشکلات عاجز ماند و همسایه ها و یکی دو تا بازاری و قسم قرآن و آیه داشت موضوع را تمام میکرد. نمیدانم باید چه بگویم در مورد قانون؛ اما میتوانم بگویم این فقه امروز ما از حل بسیاری از معضلاتِ زندگی مدرن ما عاجز است. گروه خونی A به B نمیخورد دیگر.
اما در انتها باید چیزی گفت؛ با توجه به آن مقدمه ای که نوشتم که شمایِ مخاطب این خیال را در سرت مپرورانی که بیهوده گفتم. هنر می بایست در اثرش چیزی فراتر از یک مقاله یا یک تئوری فلسفی داشته باشد. هدف او آفریدن است. نه کولاژ و صرفاً فرم که خلقت و جوشش است که با الهام و تجربه در می آمیزد و چیزی می آفریند که در اختیار هیچ فیلسوفی نیست. از این روست که هنرمند همواره افقی را در اختیار اهل علم قرار میدهد و محل تغذیه اهل علم است نه اینکه قرار باشد اهل علم مرجع تغذیه هنرمند باشند. بزرگترین خللی که فیلم فرهادی دارد همین است. یعنی آدم عاقل باید از او بپرسد: «خب؟ که چی؟ الان چه باید کرد؟ پیشنهاد شما چیه؟» و این بی پاسخ ماندن سوال بزرگترین مدعاست بر بی هنری آقای کارگردان.
«چیزی که بیابان را زیبا میکند، چاه آبی است که در گوشه ای از آن پنهان است.» شازده کوچولو- سنت اگزوپری
به هر حال؛ اصغر فرهادی پدیده ای نو برای سینمایِ ایران است؛ آن هم در این وانفسا و با این جشنواره سی ام فجر! که صدایِ ابتذال اش گوش فلک را کر کرد. دغدغه های متفکرانه و اندیشمندانه اصغر فرهادی اگرچه ابداً خوشایند بنده نیست، اما در اقل درجه حرکتی است در راستای باروری سینمایِ ایران؛ چه به لحاظ فرم و چه به لحاظ محتوا. چه اینکه سالها بود بعد از بهرام بیضایی کسی چنین تلنگری به حوزه دین (وهمچنین حاکمیت دینی) نزده بود و این چند سالی بود که کارگردانها در انتهایِ اعتراضشان تنها به دین پوزخند زده بودند. بابتِ اسکار هم باید به او تبریک گفت و بابت سخنانش روی سنِ اسکار در برابرِ بشرِ سفید پوستِ اسلحه به دستِ زاده یِ امپریالیسم ابراز تأسف کرد…
به نظر بنده فیلم نشاندهنده ضعف های اخلاق دینی ما بود و درست بود. برخلاف همه هیاهو هایی که به پا شد و منفی نگری ها و … فیلم خوبی بود اگر محتوای جالبی نداشت اما محتوا داشت . برخلاف خیلی از فیلم هایی که حمایتشون می کن مثل اخراجی ها که پر از ابتذال بود و هیچ محتوایی در بر نداشت. شاید بهتر باشد که عینک های تعصبات و تند روی هامون رو اندکی کنار بگذاریم.
واقا واسه کسایی که مدیر این سایت هستند و یا دارن برای این سایت کا میکنن متاسفم.از بالا تا پایین صفحه اول سایت خالی کردن پشت دیگران.مثل اینکه شما ایران زندگی نمیکنید و همتون توی یک فضای کوچیک گیر افتادین.البته جای شماها همین جور جاهاست.
همنوایی تریبون مستضعفین! با هاآرتص: هر دو ناراحتند! :))